هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت176
من و با یک دنیا سوال تنها گذاشت و به خونه برگشتم وقتی برگشتم بازم خبری از مهتاب نبود اینکه این طور عیب می شد از خونه میرفت برام جای سوال داشت
اما هرچقدر تو این معمای بی جواب سرک می کشیدم بیشتر گیج می شدم
وقتی دوباره سراغش و از مادرم گرفتم مادرم گفت
اطلاعی نداره و بی خبره!
به اتاقم برگشتم باید دوش میگرفتم و کمی از این بی حالی و کرختی در میآمدم تا وقتی که مهتاب برمیگرده خوب بتونم سوال و جوابش کنم و این بار یه جواب قانع کننده ازش بگیرم.
بعد از حمام لباس پوشیده پایین رفتم توی تراس نشستم به تکاپوی همه خدمتکارا و کارکنان و خدم و حشم این خونه بزرگ خیره شدم.
با برگشتن مهتاب اونم با لبای خندون ابروهام گره خورد و اخم مهمون صورتم شد
ولی اون هنوز منو ندیده بود از پله ها که بالا آمد تا خواست وارد عمارت بشه با صدای بلندی اسمشو به زبون آوردم و اون تازه متوجه من شد.
دیدم که کمی دست و پاشو گم کرد اما هنوزم اون لبخند روی صورتش بود و به سمتم اومد و یکی از صندلی ها رو کشید و مثل من رو به حیاط نشست
ازش آهسته اما قاطعانه پرسیدم
کجا رفته بودی؟
کمی به حیاط خیره شد و گفت
_ رفته بودم دیدن مارال و ماهرو دلتنگشون بودم
پوزخندی زدم و گفتم
با پای پیاده رفته بودی انشاالله این همه مسیر؟
شروع کرد به بازی کردن با انگشتاش و گفت
_ پیاده که نرفتم مارال ماشین فرستاده بود دنبالم برگشتنی کنار جاده پیاده شدم دلم می خواست تا اینجا رو پیاده بیام
صندلی شو گرفتم و به سمت خودم کشیدم درست رو به روم بود الان
به چشماش خیره شدم و گفتم
تو منوخرفرض کردی؟
فکر می کنی نمیفهمم؟
دروغ گفتن کار خوبی نیست چون من ته و توی هر کدوم از کلمه هایی که از دهنت بیرون میاد و در میارم و اون موقع است که حسابتو میرسم...
🍁🍁🍁🍁
#پارت176
من و با یک دنیا سوال تنها گذاشت و به خونه برگشتم وقتی برگشتم بازم خبری از مهتاب نبود اینکه این طور عیب می شد از خونه میرفت برام جای سوال داشت
اما هرچقدر تو این معمای بی جواب سرک می کشیدم بیشتر گیج می شدم
وقتی دوباره سراغش و از مادرم گرفتم مادرم گفت
اطلاعی نداره و بی خبره!
به اتاقم برگشتم باید دوش میگرفتم و کمی از این بی حالی و کرختی در میآمدم تا وقتی که مهتاب برمیگرده خوب بتونم سوال و جوابش کنم و این بار یه جواب قانع کننده ازش بگیرم.
بعد از حمام لباس پوشیده پایین رفتم توی تراس نشستم به تکاپوی همه خدمتکارا و کارکنان و خدم و حشم این خونه بزرگ خیره شدم.
با برگشتن مهتاب اونم با لبای خندون ابروهام گره خورد و اخم مهمون صورتم شد
ولی اون هنوز منو ندیده بود از پله ها که بالا آمد تا خواست وارد عمارت بشه با صدای بلندی اسمشو به زبون آوردم و اون تازه متوجه من شد.
دیدم که کمی دست و پاشو گم کرد اما هنوزم اون لبخند روی صورتش بود و به سمتم اومد و یکی از صندلی ها رو کشید و مثل من رو به حیاط نشست
ازش آهسته اما قاطعانه پرسیدم
کجا رفته بودی؟
کمی به حیاط خیره شد و گفت
_ رفته بودم دیدن مارال و ماهرو دلتنگشون بودم
پوزخندی زدم و گفتم
با پای پیاده رفته بودی انشاالله این همه مسیر؟
شروع کرد به بازی کردن با انگشتاش و گفت
_ پیاده که نرفتم مارال ماشین فرستاده بود دنبالم برگشتنی کنار جاده پیاده شدم دلم می خواست تا اینجا رو پیاده بیام
صندلی شو گرفتم و به سمت خودم کشیدم درست رو به روم بود الان
به چشماش خیره شدم و گفتم
تو منوخرفرض کردی؟
فکر می کنی نمیفهمم؟
دروغ گفتن کار خوبی نیست چون من ته و توی هر کدوم از کلمه هایی که از دهنت بیرون میاد و در میارم و اون موقع است که حسابتو میرسم...
🍁🍁🍁🍁
۸.۱k
۲۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.