هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت175
اما علیرضا هنوزم فکر درگیر بود نمیخواستم اینطور آشفته ببینمش پسر رو بهش گفتم
هنوز اون قهوه خونه که وسط روستا بوده هست ؟
سری تکون داد و با هم به سمت قهوه خونه رفتیم
خوردن چای داغ توی صبح به این قشنگی می چسبید و فکر و خیال و از ما دور می کرد
روی صندلی که نشستیم علیرضا هنوز هم درگیر بود با عصبانیت رو بهش گفتم
مردک داری به چی فکر می کنی؟
صنم اون آدم با تو چیه؟
یه دعوا بود
اونم دعوایی که ما شروعش نکردیم پیش قدم خودشون بودن پس خواهش می کنم منو انقدر عصبی نکن با این رفتارت...
بالاخره سعی کرد خودش رو اروم نشون بده
چای با هم خوردیم و توی سکوت از قهوه خونه بیرون اومدیم راه برگشتن به خونه علیرضا کنارم ایستاد و گفت
_من ذهنم درگیر یه چیز دیگه اس نمیدونم الان وقتشه که بگم یا نه اما....
منتظر بودم که بی مقدمه پرسید
_ شما کی میری خارج؟
با سوالی که پرسید حرفش قبلش و قطع کرد
نگران تر توی یک قدمیش ایستادم و پرسیدم
حرفتو بزن چرا رفتی دنبال رفتن ما،
چه ربطی به خارج رفتن ما داره؟
سری تکون داد و گفت
_ تو بگو که میخوای بری؟
عصبی جواب دادم
همین فردا میریم شهر برای رفتن آماده میشیم نهایتاً دو ماه دیگه
سرش رو پایین انداخت و با لگد به یکی از سنگ هایی که توی جاده بود زد و گفت
_پس وقت هست راجع به این موضوع حرف بزنیم
چیزی که از من پنهان میکرد مثل خوره به جونم افتاده بود نمیدونستم این آدم چی می دونست که از من قایمش میکرد اما هرچی که بود ازش سردر می اوردم
عادت بدی داشتم که اگر روی چیزز کلید میکردم حتما و حتما ازش سر در می اوردم
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
#پارت175
اما علیرضا هنوزم فکر درگیر بود نمیخواستم اینطور آشفته ببینمش پسر رو بهش گفتم
هنوز اون قهوه خونه که وسط روستا بوده هست ؟
سری تکون داد و با هم به سمت قهوه خونه رفتیم
خوردن چای داغ توی صبح به این قشنگی می چسبید و فکر و خیال و از ما دور می کرد
روی صندلی که نشستیم علیرضا هنوز هم درگیر بود با عصبانیت رو بهش گفتم
مردک داری به چی فکر می کنی؟
صنم اون آدم با تو چیه؟
یه دعوا بود
اونم دعوایی که ما شروعش نکردیم پیش قدم خودشون بودن پس خواهش می کنم منو انقدر عصبی نکن با این رفتارت...
بالاخره سعی کرد خودش رو اروم نشون بده
چای با هم خوردیم و توی سکوت از قهوه خونه بیرون اومدیم راه برگشتن به خونه علیرضا کنارم ایستاد و گفت
_من ذهنم درگیر یه چیز دیگه اس نمیدونم الان وقتشه که بگم یا نه اما....
منتظر بودم که بی مقدمه پرسید
_ شما کی میری خارج؟
با سوالی که پرسید حرفش قبلش و قطع کرد
نگران تر توی یک قدمیش ایستادم و پرسیدم
حرفتو بزن چرا رفتی دنبال رفتن ما،
چه ربطی به خارج رفتن ما داره؟
سری تکون داد و گفت
_ تو بگو که میخوای بری؟
عصبی جواب دادم
همین فردا میریم شهر برای رفتن آماده میشیم نهایتاً دو ماه دیگه
سرش رو پایین انداخت و با لگد به یکی از سنگ هایی که توی جاده بود زد و گفت
_پس وقت هست راجع به این موضوع حرف بزنیم
چیزی که از من پنهان میکرد مثل خوره به جونم افتاده بود نمیدونستم این آدم چی می دونست که از من قایمش میکرد اما هرچی که بود ازش سردر می اوردم
عادت بدی داشتم که اگر روی چیزز کلید میکردم حتما و حتما ازش سر در می اوردم
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
۷.۶k
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.