روح آبی
#روح آبی
#پارت ۳
با خستگی از جاش بلند شد خب امروز تعطیل بود پس قرار نبود کوک رو ببینه نه؟
آروم از تختش پایین اومد و در رو باز کرد نگاهی به داخل خونه انداخت ته کجا بود؟
نگاهی به ساعت کرد و با دیدنش داد بلندی کشید
_ف.ااک ۱۲ ظهره!
با صدای در اتاق برادرش نگاهی به طرفش انداخت
_بلهه!این چی بود گفتی؟
با حرص نگاه برادرش کرد اون باز قرار بود بهش گیر بده
_اینا مناسب سنت نیس جانم مودب باش!
خندید و به برادرش نگاه کرد
_آخه کی این توی این دوره زمونه این کلمه رو بلد نی؟
تهیونگ در حالی که شماره ای رو می گرفت لب زد
_بلدی ولی نگو
شونه ای بالا انداخت و به تماس پاسخ داد
_خب بیا خونم
...
_مزاحم چیه تنهایی حوصلت سر میره
...
_نیای با بیل میام سراغت
...
_قربونت خدافظ
هیا که تمام مدت به مکالمه برادرش گوش می داد با شیطونی گفت
_اوم دوست دخترت بود؟
چشمکی زد و منتظر پاسخ تهیونگ شد
_احمق منو چه به دوست دختر دوستم بود
هیا با فکر به اینکه اون ممکنه کوک باشه خوشحال شد خب به اون میگفت و اونم به برادرش این تفکر اون بود
بعد از ظهر بود سرش حسابی درد می کرد
_آخه کدوم آدم احمقی میتونه این مسئله رو حل کنه
دستی به سرش کشید
فردا امتحان داشت و انگار مغزش تعطیل شده بود
بهتر بود به تهیونگ میگفت که این مسئله رو براش حل کنه
البته که اون قبل از توضیح دادن صدبار سرزنشش می کرد و می گفت خودش باید یاد بگیره
برادرش خوب بود اما در بعضی مواقع رومخ
بیرون از اتاقش رفت و با دیدن کوک و تهیونگ که مشغول گیم بودند دوباره وارد اتاق شد
و خودش رو مرتب کرد
نمی خواست یه احمق به نظر برسه
دوباره بیرون رفت و کنار تهیونگ نشست
_هی هیا چی شده؟
ته همونطور که به مانیتور زل زده بود نگاهش می کرد
_ته این مسئله رو برام حل کن
کوک موفق از پیروزیش به هوا پرید و تهیونگ در نتیجه آه کشداری کشید
_وای هیا تمرکزم پرید!برو خودت حل کن!
تهیونگ عصبانی لب زد و دستاش رو روی صورتش گذاشت
کوک تنها خندید و نگاهی به هیای کلافه انداخت
_کی گفته کمک کردن به یه دانش آموز نتیجش درس نخونده! من اون معلمی که این رو بهت گفته به دار می کشم!
تهیونگ نگاهش رو به هیای عصبانی دوخت
و کوک تنها به سمت هیا رفت و برگه رو ازش گرفت و کنارش نشست
_برات حلش می کنم
هیا خوشحال به حرف های کوک گوش می داد و دستش رو زیر چونش گذاشته بود و غرق چهرش بود
اون پسر خوبی بنظر می رسید و هیا دوست داشت بیشتر باهاش آشنا بشه
اما کاملا حواسش به مسئله نبود
تهیونگ که تصمیم گرفت بود کمی به هیا آسون بگیره بعد از مشغول شدن اونها به سمت آسپزخونه رفت تا ۳ لیوان شیک برای خودشون درست کنه
#پارت ۳
با خستگی از جاش بلند شد خب امروز تعطیل بود پس قرار نبود کوک رو ببینه نه؟
آروم از تختش پایین اومد و در رو باز کرد نگاهی به داخل خونه انداخت ته کجا بود؟
نگاهی به ساعت کرد و با دیدنش داد بلندی کشید
_ف.ااک ۱۲ ظهره!
با صدای در اتاق برادرش نگاهی به طرفش انداخت
_بلهه!این چی بود گفتی؟
با حرص نگاه برادرش کرد اون باز قرار بود بهش گیر بده
_اینا مناسب سنت نیس جانم مودب باش!
خندید و به برادرش نگاه کرد
_آخه کی این توی این دوره زمونه این کلمه رو بلد نی؟
تهیونگ در حالی که شماره ای رو می گرفت لب زد
_بلدی ولی نگو
شونه ای بالا انداخت و به تماس پاسخ داد
_خب بیا خونم
...
_مزاحم چیه تنهایی حوصلت سر میره
...
_نیای با بیل میام سراغت
...
_قربونت خدافظ
هیا که تمام مدت به مکالمه برادرش گوش می داد با شیطونی گفت
_اوم دوست دخترت بود؟
چشمکی زد و منتظر پاسخ تهیونگ شد
_احمق منو چه به دوست دختر دوستم بود
هیا با فکر به اینکه اون ممکنه کوک باشه خوشحال شد خب به اون میگفت و اونم به برادرش این تفکر اون بود
بعد از ظهر بود سرش حسابی درد می کرد
_آخه کدوم آدم احمقی میتونه این مسئله رو حل کنه
دستی به سرش کشید
فردا امتحان داشت و انگار مغزش تعطیل شده بود
بهتر بود به تهیونگ میگفت که این مسئله رو براش حل کنه
البته که اون قبل از توضیح دادن صدبار سرزنشش می کرد و می گفت خودش باید یاد بگیره
برادرش خوب بود اما در بعضی مواقع رومخ
بیرون از اتاقش رفت و با دیدن کوک و تهیونگ که مشغول گیم بودند دوباره وارد اتاق شد
و خودش رو مرتب کرد
نمی خواست یه احمق به نظر برسه
دوباره بیرون رفت و کنار تهیونگ نشست
_هی هیا چی شده؟
ته همونطور که به مانیتور زل زده بود نگاهش می کرد
_ته این مسئله رو برام حل کن
کوک موفق از پیروزیش به هوا پرید و تهیونگ در نتیجه آه کشداری کشید
_وای هیا تمرکزم پرید!برو خودت حل کن!
تهیونگ عصبانی لب زد و دستاش رو روی صورتش گذاشت
کوک تنها خندید و نگاهی به هیای کلافه انداخت
_کی گفته کمک کردن به یه دانش آموز نتیجش درس نخونده! من اون معلمی که این رو بهت گفته به دار می کشم!
تهیونگ نگاهش رو به هیای عصبانی دوخت
و کوک تنها به سمت هیا رفت و برگه رو ازش گرفت و کنارش نشست
_برات حلش می کنم
هیا خوشحال به حرف های کوک گوش می داد و دستش رو زیر چونش گذاشته بود و غرق چهرش بود
اون پسر خوبی بنظر می رسید و هیا دوست داشت بیشتر باهاش آشنا بشه
اما کاملا حواسش به مسئله نبود
تهیونگ که تصمیم گرفت بود کمی به هیا آسون بگیره بعد از مشغول شدن اونها به سمت آسپزخونه رفت تا ۳ لیوان شیک برای خودشون درست کنه
۳.۲k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.