روح آبی
#روح آبی
#پارت ۴
§پایان فلش بک§
از باشگاه خارج شد و نگاهی به اطراف انداخت
هنوز ساعت ۸ بود برادرش احتمالا دیر میومد پس تصمیم گرفت که بعد از رفتن به خونه و دوش گرفتن به کلاب بره تا کمی خوش بگذرونه
تهیونگ مشغول سرو شام بود که تلفن همراهش زنگ خورد صدا رو روی بلندگو گذاشت و صدای دوست پرنشاطش از پشت گوشی بلند شد
_هی کجایی ته؟
_خونه کوکم
بعد از شستن دستاش به سمت حوله رفت
_هی امشب یه پارتی دارم میای؟
تهیونگ بعد از خشک کردن دستاش اونها رو دو طرف میز گذاشت و روی اپن خم شد
_فکر نکنم
_بیا کوکم بیار می خوام دوست دخترم رو بهتون معرفی کنم
تهیونگ خندید قطعا کوک نمیومد
_هی دو دیقه بدون دوست دختر بمونی نمیگن مشکل داریا!
صدای موزیک در پشت خط بلند شد و تهیونگ حس کرد گوش هاش ناشنوا شدن
_نه به سینگلی!من مثل تو نیستم کوک و خودت بیاین خوش می گذره بای
تلفن رو قطع کرد و مهلتی به تهیونگ برای پاسخ نداد
کوک آروم از پله ها پایین اومد
_هی می خوای برو
تهیونگ گوشیش رو روی مبل انداخت
_فال گوش وایستادی؟
کوک روی مبل لم داد و نگاهش رو به تهیونگ دوخت
_اگه واینمیستادم بازم صداش میومد
تهیونگ خندید و خب سعی کرد روی مغز کوک کار کنه
هیا همراه با لیانا وارد پارتی شد
_واقعا اون عاشقمه!
لیانا دستاش رو بهم کوبید و لب زد
_اون قبلاً هزار تا دوست دختر داشته
_مهم نی تغییرش میدم
لیانا جواب هیا رو داد و دستش رو کشید به سمت یک میز بزرگ
_اینجا چه بزرگه!
_برای دوستان نزدیکمونه
لبخندی زد و دستش رو روی شونه هیا گذاشت
_من میرم مشروب بیارم صبر کن
لیانا ازش دور شد گوشیش رو در آورد تا سری به پیجش بزنه
پیج داستانی که معروف بود اما برای نوشتن قسمت بعدیش هیچ ایده ای نداشت
با سروصدایی سرش رو بالا گرفت
نگاهش قفل چشمهایی شد که آشنا بود!
انگار قبلا اون چشم ها رو دیده بود!
درسته اون خیلی شبیه کوک بود!
ولی اون چشم هاش خیلی تاریک تر بود!
و صورتش مثل یخ سرد بنظر می رسید!
چطور اینقدر تغییر کرده بود!
اون واقعا چش بود؟
پسر دیگه ای که پشت به هیا بود به سمتش برگشت
و بدشانسی!
_هیا!
...
# بی تی اس
#پارت ۴
§پایان فلش بک§
از باشگاه خارج شد و نگاهی به اطراف انداخت
هنوز ساعت ۸ بود برادرش احتمالا دیر میومد پس تصمیم گرفت که بعد از رفتن به خونه و دوش گرفتن به کلاب بره تا کمی خوش بگذرونه
تهیونگ مشغول سرو شام بود که تلفن همراهش زنگ خورد صدا رو روی بلندگو گذاشت و صدای دوست پرنشاطش از پشت گوشی بلند شد
_هی کجایی ته؟
_خونه کوکم
بعد از شستن دستاش به سمت حوله رفت
_هی امشب یه پارتی دارم میای؟
تهیونگ بعد از خشک کردن دستاش اونها رو دو طرف میز گذاشت و روی اپن خم شد
_فکر نکنم
_بیا کوکم بیار می خوام دوست دخترم رو بهتون معرفی کنم
تهیونگ خندید قطعا کوک نمیومد
_هی دو دیقه بدون دوست دختر بمونی نمیگن مشکل داریا!
صدای موزیک در پشت خط بلند شد و تهیونگ حس کرد گوش هاش ناشنوا شدن
_نه به سینگلی!من مثل تو نیستم کوک و خودت بیاین خوش می گذره بای
تلفن رو قطع کرد و مهلتی به تهیونگ برای پاسخ نداد
کوک آروم از پله ها پایین اومد
_هی می خوای برو
تهیونگ گوشیش رو روی مبل انداخت
_فال گوش وایستادی؟
کوک روی مبل لم داد و نگاهش رو به تهیونگ دوخت
_اگه واینمیستادم بازم صداش میومد
تهیونگ خندید و خب سعی کرد روی مغز کوک کار کنه
هیا همراه با لیانا وارد پارتی شد
_واقعا اون عاشقمه!
لیانا دستاش رو بهم کوبید و لب زد
_اون قبلاً هزار تا دوست دختر داشته
_مهم نی تغییرش میدم
لیانا جواب هیا رو داد و دستش رو کشید به سمت یک میز بزرگ
_اینجا چه بزرگه!
_برای دوستان نزدیکمونه
لبخندی زد و دستش رو روی شونه هیا گذاشت
_من میرم مشروب بیارم صبر کن
لیانا ازش دور شد گوشیش رو در آورد تا سری به پیجش بزنه
پیج داستانی که معروف بود اما برای نوشتن قسمت بعدیش هیچ ایده ای نداشت
با سروصدایی سرش رو بالا گرفت
نگاهش قفل چشمهایی شد که آشنا بود!
انگار قبلا اون چشم ها رو دیده بود!
درسته اون خیلی شبیه کوک بود!
ولی اون چشم هاش خیلی تاریک تر بود!
و صورتش مثل یخ سرد بنظر می رسید!
چطور اینقدر تغییر کرده بود!
اون واقعا چش بود؟
پسر دیگه ای که پشت به هیا بود به سمتش برگشت
و بدشانسی!
_هیا!
...
# بی تی اس
۳.۸k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.