درخواستی کوک
درخواستی کوک
وقتی دوست صمیمی بودین ولی...
ات
توی اتاق کوک نشسته بودم
اتاق باحالی داشت
کوک.ات نظرت چیه گیم بزنیم؟
ات.اوهوم باشه دوست دارم
کوک.خب پس بیا رو مبل بشینیم
ات.داشتیم با کوک بازی میکردیم که یهو صدای تیراندازی اومد
کوک سریع از جاش بلند شد
ات.کوک چیشده؟
کوک.نمیدونم فک کنم دوباره رقیبای بابام حمله کردن
ات.کوک من میترسم
کوک.هی نترس بابام اونا رو شکست میده
ات.کوک اومد کنارم نشست
یهو یه چیزی یادم اومد
نکنه اونی که حمله کرده بابام باشه
ات.کوک
کوک.اوهوم؟
ات.یع چیزی بگم ازم ناراحت نمیشی؟
کوک.نع بگو
ات.فک کنم کسی که حمله کرده بابای منه
کوک.چیییی؟
ات یعنی چی که بابای توئع
تو قول ندادی این رازو که کسی نگی
ات.من نگفتم
بخدا من نگفتم کوک بابام خودش فهمید
کوک.وای نه
ات.کم کم صدای تیراندازی تموم شد
میشه بریم پایین
کوک.اره بیا بریم
ات.با کوک رفتم پایین
درو خونه رو باز کردیم
همین که دره خونه باز شد بابامو دیدم
بابای کوکم رو زمین افتاده بود
نمیتونستم باور کنم
بابام بابای کوک رو کشته بود
ات.ب بابا(بغض)
ب.ت.دخترم تو اینجا چیکار میکنی؟
ات.بابام اومد سمتم که بغلم کنه اما من رفتم عقب...بابا تو چیکار کردی اون کسی که کشتی بابای دوستم بود(گریه)
ب.ت.چیی؟
ات.یه نگاه به کوک انداختم
کنار جنازه باباش زانو زده بود داشت گریه میکرد(خدا نکنه)
بلند شد اومد سمتم
کوک.از تو با بابات متنفرم ات
کاش هیچوقت باهات آشنا نمیشدم
ات.کوک باور کن من به بابام چیزی نگفتم
کوک.پس بابات از کجا فهمید هااا؟
از الان به بعد دوستیمون تمومه ات
منو تو الان دشمنیم نه دوست
ات.کوک اومد بره منم سریع رفتم بازوشو گرفتم...نه کوک خواهش میکنم من بجز تو هیچ دوستی ندارم خواهش میکنم ترکم نکن
اما کوک بدون اهمیت رفت داخل خونه
۱۲سال بعد
ات
امروز خونه ی دوستم سانا بودم
یه نگاه به ساعت انداختم هشت شب بود
بهتره برگردم خونه داره دیر میشه
من یه خونه جدا دارم تنهایی رو بیشتر دوست دارم بخاطر همین خونمو از مامان بابام جدا کردم
ات.سانا من دیگه میرم دیره
فردا دوباره میام کنارت
سانا.باشه ولی اگه نیای خودم با دستای خودم خفت میکنم
ات.باشه روانی میام
خدافظ گاو جونم
سانا.خدافظ گوسفند
ات.از خونه سانا اومدم بیرون
خونه هامون زیاد دور نبود ربع ساعته میرسم خونه
پس پیاده رفتم....
وقتی دوست صمیمی بودین ولی...
ات
توی اتاق کوک نشسته بودم
اتاق باحالی داشت
کوک.ات نظرت چیه گیم بزنیم؟
ات.اوهوم باشه دوست دارم
کوک.خب پس بیا رو مبل بشینیم
ات.داشتیم با کوک بازی میکردیم که یهو صدای تیراندازی اومد
کوک سریع از جاش بلند شد
ات.کوک چیشده؟
کوک.نمیدونم فک کنم دوباره رقیبای بابام حمله کردن
ات.کوک من میترسم
کوک.هی نترس بابام اونا رو شکست میده
ات.کوک اومد کنارم نشست
یهو یه چیزی یادم اومد
نکنه اونی که حمله کرده بابام باشه
ات.کوک
کوک.اوهوم؟
ات.یع چیزی بگم ازم ناراحت نمیشی؟
کوک.نع بگو
ات.فک کنم کسی که حمله کرده بابای منه
کوک.چیییی؟
ات یعنی چی که بابای توئع
تو قول ندادی این رازو که کسی نگی
ات.من نگفتم
بخدا من نگفتم کوک بابام خودش فهمید
کوک.وای نه
ات.کم کم صدای تیراندازی تموم شد
میشه بریم پایین
کوک.اره بیا بریم
ات.با کوک رفتم پایین
درو خونه رو باز کردیم
همین که دره خونه باز شد بابامو دیدم
بابای کوکم رو زمین افتاده بود
نمیتونستم باور کنم
بابام بابای کوک رو کشته بود
ات.ب بابا(بغض)
ب.ت.دخترم تو اینجا چیکار میکنی؟
ات.بابام اومد سمتم که بغلم کنه اما من رفتم عقب...بابا تو چیکار کردی اون کسی که کشتی بابای دوستم بود(گریه)
ب.ت.چیی؟
ات.یه نگاه به کوک انداختم
کنار جنازه باباش زانو زده بود داشت گریه میکرد(خدا نکنه)
بلند شد اومد سمتم
کوک.از تو با بابات متنفرم ات
کاش هیچوقت باهات آشنا نمیشدم
ات.کوک باور کن من به بابام چیزی نگفتم
کوک.پس بابات از کجا فهمید هااا؟
از الان به بعد دوستیمون تمومه ات
منو تو الان دشمنیم نه دوست
ات.کوک اومد بره منم سریع رفتم بازوشو گرفتم...نه کوک خواهش میکنم من بجز تو هیچ دوستی ندارم خواهش میکنم ترکم نکن
اما کوک بدون اهمیت رفت داخل خونه
۱۲سال بعد
ات
امروز خونه ی دوستم سانا بودم
یه نگاه به ساعت انداختم هشت شب بود
بهتره برگردم خونه داره دیر میشه
من یه خونه جدا دارم تنهایی رو بیشتر دوست دارم بخاطر همین خونمو از مامان بابام جدا کردم
ات.سانا من دیگه میرم دیره
فردا دوباره میام کنارت
سانا.باشه ولی اگه نیای خودم با دستای خودم خفت میکنم
ات.باشه روانی میام
خدافظ گاو جونم
سانا.خدافظ گوسفند
ات.از خونه سانا اومدم بیرون
خونه هامون زیاد دور نبود ربع ساعته میرسم خونه
پس پیاده رفتم....
۱۸.۰k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.