روز برفی...
روز برفی...
پارت ۲
سرباز ها رفتن بعد از دور شدن آنها جیمین از زیر بوته بیرون اومدش
ایو هم رفته بود اون ور تر
ا.ت از لای بوته ها بیرون اومد
ا.ت:تو کی هستی؟؟
جیمین :....ام بهت مربوط نیست
ا.ت:تو همونی هستی که سرباز ها دنبالشن
جیمین :امم....خب
ا.ت:مواظب باش نگیرنت😊
جیمین:.... باشه!!!...ممنون!!
ویو جیمین
دختر بامزه ای هستش ولی ساده مهربون
شروع کردم به رفتن سمت قصر سلطنتی
هوا سرده
ویو ا.ت
بعد از رفتن اون پسر مو طلایی رفتم جایی که ایو بودش و منتظرش وایسادم
ایو:ا.ت اینجایی آنقدر دنبالت بودم
ا.ت:باید از اول اینجا رو چک می کردی من بردم
ایو:باشه ولی حالا باید بریم قصر بانو
ا.ت:باشه.....
رفتیم به سمت قصر سلطنتی
قایمکی داخل شدیم و به کاخ خودم رفتم لباس هام رو عوض کردم و لباسم رو پوشیدم
ایو رفت تا بگه یکم خوارکی بیارن واسم حوصلم سر رفته بود خیلی طول کشیده بود برای همین پاشدم و به سمت بیرون رفتم
ندیمه ی من اسمش بانو چو هستش
ا.ت:بانو چو من می خوام یکم گشت بزنم
بانو چو:چشم سرورم
رفتم بیرون تمام خدمه پیشم بودن که گفتم
ا.ت:بانو چو لطفا همه رو عقب ببر و خودت اینجا وایسا
بانو چو:اما اما بانوی من
ا.ت:بانو چو از دستور اتاعت کن
بانو چو:چشم تمامی خدمه ۲۰ قدم به عقب برین(این آخرش با داد)
و بانو چو هم عقب رفت
با صدای پدرم بر گشتم پدرم بیرون بود خودمو قایم کردم و خیلی زیرکانه دیدم که پدرم داره چیکار می کنه
ویو راوی
(پدر ا.ت یعنی پادشاه رو می نویسم پدر )
پدر: عالیجناب پارک خوش اومدید
جیمین :ممنونم ازتون بابت این خوش آمد گویی گرمتون پادشاه
پدر:عالیجناب پارک بیاید بریم داخل و باهم چیزی بخوریم
همین جوری ا.ت داشت گوش می داد و وقتی صورت عالیجناب پارک رو دید تعجب کرد
ا.ت:این همون پسری هستش که بیرون دیدنش(آروم)
جین یهو پرید و ا.ت دو متر پرید هوا
جین:یاع یاع یاع ورد واید هندسام وارد می شود😂(خنده شیشه پاکنی)
نامجون:داداش شوخی خوبی نبودش سلام خواهر کوچولوی من ا.ت اینجا چیکار می کنی
ا.ت: (خودش رو جمع و جور کرد)داشتم قدم می زدم
جین: بنظر من فال گوش وایساده بودی
نامجون : می دونی اون کی هستش ؟
ا.ت:نه!کی هست؟
جین:اون کسی که قراره باهاش ازدواج کنی همین طور دوست صمیمی من و نامجون خیلی وقته ندیدمش
نامجون:بهتره بریم وگرنه پادشاه عصبانی میشه(لبخند )
جین:بریم خدافظ ترسو
نامجون:خدافظ اجی کوچولو
ا.ت:خدافظ ورد واید هند سام خدافظ نامی
و رفتن ا.ت هم رفت به کاخ خودش و بعد از ۲ مین خوراکی هاش رو آوردن
ایو:بانوی من..امروز قراره پادشاه های مختلف کشور ها به اینجا بیان
ا.ت:خب
ایو:بانو یعنی شما باید یک لباس خوب بپوشید چون قراره خیلی مهمون امروز و فردا به این قصر بیان
ا.ت: برای چی میان آخه....
این داستان ادامه دارد..
پارت ۲
سرباز ها رفتن بعد از دور شدن آنها جیمین از زیر بوته بیرون اومدش
ایو هم رفته بود اون ور تر
ا.ت از لای بوته ها بیرون اومد
ا.ت:تو کی هستی؟؟
جیمین :....ام بهت مربوط نیست
ا.ت:تو همونی هستی که سرباز ها دنبالشن
جیمین :امم....خب
ا.ت:مواظب باش نگیرنت😊
جیمین:.... باشه!!!...ممنون!!
ویو جیمین
دختر بامزه ای هستش ولی ساده مهربون
شروع کردم به رفتن سمت قصر سلطنتی
هوا سرده
ویو ا.ت
بعد از رفتن اون پسر مو طلایی رفتم جایی که ایو بودش و منتظرش وایسادم
ایو:ا.ت اینجایی آنقدر دنبالت بودم
ا.ت:باید از اول اینجا رو چک می کردی من بردم
ایو:باشه ولی حالا باید بریم قصر بانو
ا.ت:باشه.....
رفتیم به سمت قصر سلطنتی
قایمکی داخل شدیم و به کاخ خودم رفتم لباس هام رو عوض کردم و لباسم رو پوشیدم
ایو رفت تا بگه یکم خوارکی بیارن واسم حوصلم سر رفته بود خیلی طول کشیده بود برای همین پاشدم و به سمت بیرون رفتم
ندیمه ی من اسمش بانو چو هستش
ا.ت:بانو چو من می خوام یکم گشت بزنم
بانو چو:چشم سرورم
رفتم بیرون تمام خدمه پیشم بودن که گفتم
ا.ت:بانو چو لطفا همه رو عقب ببر و خودت اینجا وایسا
بانو چو:اما اما بانوی من
ا.ت:بانو چو از دستور اتاعت کن
بانو چو:چشم تمامی خدمه ۲۰ قدم به عقب برین(این آخرش با داد)
و بانو چو هم عقب رفت
با صدای پدرم بر گشتم پدرم بیرون بود خودمو قایم کردم و خیلی زیرکانه دیدم که پدرم داره چیکار می کنه
ویو راوی
(پدر ا.ت یعنی پادشاه رو می نویسم پدر )
پدر: عالیجناب پارک خوش اومدید
جیمین :ممنونم ازتون بابت این خوش آمد گویی گرمتون پادشاه
پدر:عالیجناب پارک بیاید بریم داخل و باهم چیزی بخوریم
همین جوری ا.ت داشت گوش می داد و وقتی صورت عالیجناب پارک رو دید تعجب کرد
ا.ت:این همون پسری هستش که بیرون دیدنش(آروم)
جین یهو پرید و ا.ت دو متر پرید هوا
جین:یاع یاع یاع ورد واید هندسام وارد می شود😂(خنده شیشه پاکنی)
نامجون:داداش شوخی خوبی نبودش سلام خواهر کوچولوی من ا.ت اینجا چیکار می کنی
ا.ت: (خودش رو جمع و جور کرد)داشتم قدم می زدم
جین: بنظر من فال گوش وایساده بودی
نامجون : می دونی اون کی هستش ؟
ا.ت:نه!کی هست؟
جین:اون کسی که قراره باهاش ازدواج کنی همین طور دوست صمیمی من و نامجون خیلی وقته ندیدمش
نامجون:بهتره بریم وگرنه پادشاه عصبانی میشه(لبخند )
جین:بریم خدافظ ترسو
نامجون:خدافظ اجی کوچولو
ا.ت:خدافظ ورد واید هند سام خدافظ نامی
و رفتن ا.ت هم رفت به کاخ خودش و بعد از ۲ مین خوراکی هاش رو آوردن
ایو:بانوی من..امروز قراره پادشاه های مختلف کشور ها به اینجا بیان
ا.ت:خب
ایو:بانو یعنی شما باید یک لباس خوب بپوشید چون قراره خیلی مهمون امروز و فردا به این قصر بیان
ا.ت: برای چی میان آخه....
این داستان ادامه دارد..
۵۲۳
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.