پارت۴۶
#پارت۴۶
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
* که جیغ زدم
_بروبیرون بروبیرون همتون مثل همید
خم شدسمتم گرفتم توبغلش محکم نگهم داشت
دست خودم نبود حمله ی عصبی بودیاچیزدیگه ای دقیق نمیدونم فقط جیغ میزدموتقلامیکردم
انقدجیغ زدم که بی جون توبغلش افتادم
صدای بغض الودشوشنیدم
_اکتای بمیره تورواینجوری نبینه چی به روزت اومدتواین چندروز چراهمچی خراب شدچراتاگفتم قرارمال من شی همچی بهم خوردهوم
بی جون هلش دادم عقب
_برو اکتای برو دیگم سمتم نیابروپیش یلدا فکر کن ارمغان مرده،اگه جونم واست ذره ای ارزش داره برو جون من برو
اهی ازته دل کشید اروم ولم کرد نگاهشوحس میکردم ولی نگاش نکردم تادست ازسرم برداره اونم نگاه اخری بهم انداختو ازاتاق بیرون رفت
سرموتوبالشت فروکردم انقد دلم ازش پربودکه حتی نمیخواستم ببینمش لاقل اون چراباورم نکرداونکه این همه سال باهام زندگی کرده
***
_ارمغان لج نکن دخترم بچه نیستی که بلندشودوساعت دیگه خواستگارامیان دورت بگردم صدای باباتودرنیاردوباره
بخدا اینجوری پیش بریدمنم دق مرگ میکنید
_باشه مامان باشه همه زورمیگن بهم توام زوربگو
نموندم باقی حرفاشوبشنوم رفتم یه دوش گرفتم
وبعدازپوشیدن یه دست کت شلوارسرمه ای وبستن موهام نشستم روتخت
گوشیموبرداشتم به نگاریه زنگ زدموجریانوگفتم که گفت فرداحتمامادرش زنگ میزنه خونمونوقرارخواستگاریومیزارع
کارم بجایی رسیده بودکه برای خلاص شدن ازشرخواسته بابا خودم واسه خودم خواستگارجورمیکردم هعی
ساعتی بعدصدای خوشوبش کردنشون نشون ازاومدن خواستگارامیداد
مامان صدام زدکه باسری پایینواخمای درهم رفتم توهال سلامی کردمونشستم رومبل کنارمامان
خانم کاظمی بادیدنم چشاش برق زد
_الهی دورت بگردم عروس قشنگم ماشالله ماشالله نسرین جون دخترت یه تیکه ماهه
مامان خندیدوتشکرکرد نگاهموبالااوردم اقای کاظمیم مردسن بالایی بودکه فقط به لبخندکوچیکی بسنده کرد
دراخرنگاهم به اکتای افتادکه بااخم زل زده بودبهم
پوف خداشفاش بده اینم معلوم نیست باخودش چندچنده
گوشیم تودستم لرزیدنگاهی بهش انداختم یه پیام ازاکتای
کنجکاوبازش کردم
_جواب منفی میدی فهمیدی فقط دوس دارم جوابت مثبت باشه ارمغان اونوقت عواقبش پای خودته عزیزدلم
باحرص گوشیوکنارگذاشتم درمقابل نگاه خیره اش اخمی کردموروموازش گرفتم چقدپرروعه این بشرواقعافکرکرده بخاطرحرف اون جواب منفی میدم هه نمیدونه خودم ازقبل جوابم اماده اس
سعی کردم به حرفای خاله زنک خانم کاظمیومامان توجه کنم
خانم کاظمی داشت ازغیبت پسرشواینکه تاپنج دیقه دیگه میرسه میگفت
چه خوب ماست مالی میکردمعلوم بودپسرشم علاقه ای به ازدواج نداره که قراره دیرتربیاد
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
* که جیغ زدم
_بروبیرون بروبیرون همتون مثل همید
خم شدسمتم گرفتم توبغلش محکم نگهم داشت
دست خودم نبود حمله ی عصبی بودیاچیزدیگه ای دقیق نمیدونم فقط جیغ میزدموتقلامیکردم
انقدجیغ زدم که بی جون توبغلش افتادم
صدای بغض الودشوشنیدم
_اکتای بمیره تورواینجوری نبینه چی به روزت اومدتواین چندروز چراهمچی خراب شدچراتاگفتم قرارمال من شی همچی بهم خوردهوم
بی جون هلش دادم عقب
_برو اکتای برو دیگم سمتم نیابروپیش یلدا فکر کن ارمغان مرده،اگه جونم واست ذره ای ارزش داره برو جون من برو
اهی ازته دل کشید اروم ولم کرد نگاهشوحس میکردم ولی نگاش نکردم تادست ازسرم برداره اونم نگاه اخری بهم انداختو ازاتاق بیرون رفت
سرموتوبالشت فروکردم انقد دلم ازش پربودکه حتی نمیخواستم ببینمش لاقل اون چراباورم نکرداونکه این همه سال باهام زندگی کرده
***
_ارمغان لج نکن دخترم بچه نیستی که بلندشودوساعت دیگه خواستگارامیان دورت بگردم صدای باباتودرنیاردوباره
بخدا اینجوری پیش بریدمنم دق مرگ میکنید
_باشه مامان باشه همه زورمیگن بهم توام زوربگو
نموندم باقی حرفاشوبشنوم رفتم یه دوش گرفتم
وبعدازپوشیدن یه دست کت شلوارسرمه ای وبستن موهام نشستم روتخت
گوشیموبرداشتم به نگاریه زنگ زدموجریانوگفتم که گفت فرداحتمامادرش زنگ میزنه خونمونوقرارخواستگاریومیزارع
کارم بجایی رسیده بودکه برای خلاص شدن ازشرخواسته بابا خودم واسه خودم خواستگارجورمیکردم هعی
ساعتی بعدصدای خوشوبش کردنشون نشون ازاومدن خواستگارامیداد
مامان صدام زدکه باسری پایینواخمای درهم رفتم توهال سلامی کردمونشستم رومبل کنارمامان
خانم کاظمی بادیدنم چشاش برق زد
_الهی دورت بگردم عروس قشنگم ماشالله ماشالله نسرین جون دخترت یه تیکه ماهه
مامان خندیدوتشکرکرد نگاهموبالااوردم اقای کاظمیم مردسن بالایی بودکه فقط به لبخندکوچیکی بسنده کرد
دراخرنگاهم به اکتای افتادکه بااخم زل زده بودبهم
پوف خداشفاش بده اینم معلوم نیست باخودش چندچنده
گوشیم تودستم لرزیدنگاهی بهش انداختم یه پیام ازاکتای
کنجکاوبازش کردم
_جواب منفی میدی فهمیدی فقط دوس دارم جوابت مثبت باشه ارمغان اونوقت عواقبش پای خودته عزیزدلم
باحرص گوشیوکنارگذاشتم درمقابل نگاه خیره اش اخمی کردموروموازش گرفتم چقدپرروعه این بشرواقعافکرکرده بخاطرحرف اون جواب منفی میدم هه نمیدونه خودم ازقبل جوابم اماده اس
سعی کردم به حرفای خاله زنک خانم کاظمیومامان توجه کنم
خانم کاظمی داشت ازغیبت پسرشواینکه تاپنج دیقه دیگه میرسه میگفت
چه خوب ماست مالی میکردمعلوم بودپسرشم علاقه ای به ازدواج نداره که قراره دیرتربیاد
۱.۲k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.