پارت۴۵
#پارت۴۵
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خنده ای کردوگفت
_ایشالله عروسیم جبران میکنی حتمادعوتت میکنم ولی خب خانوادم زیادراضی به ازداوجم باگلارهه نیستنوکس دیگه ای رومادرم مدنظردارهه
باتعجب نگاش کردم
_مگه نامزد نیستین
بازم خندید زیادی خوش خنده بودبچه
_خب منواون اینجوری فکرمیکنم وگرنه درواقع فعلادوستیم
اهانی گفتمو دیگه سوال نپرسیدم الان فکرمیکنه فوضولم برعکس من اون اصلا نپرسیدچیزی ازم منم حرفی نزدم رسیدیم جلوی در بازم تشکرکردم که کارتشوبهم دادوگفت حتمابهش زنگ بزنم تاشماره ی گلاره روهم بهم بده واخرم که تعللمودیدبه شوخی عروسیشوبهونه کرد نزدم توذوقشوکارتوگرفتموراهی خونه شدم
کلیدداشتم خوبه نفس عمیقی کشیدمودروبازکردم
همینکه واردهال شدم
باچهره ی برزخی باباواکتایو چهره ی نگران مامان روبه روشدم
رفتم جلوسلامی کردم که باسیلی که بابا زدزیرگوشم برق ازسرم پرید
_هیچ معلوم هست کدوم گوری بودی انقد دیگه ول شدی شباتوخیابون میمونی این بود دختری که من بزرگ کردم
بابهت نگاش کردم که مامان اومدکشیدم کنارانگارمیترسیدباباسیلی دوموتقدیم صورتم کنه
اکتایم همینکه باباساکت شدغرید
_بالای هزاربارزنگ زدیم میمردی لاقل گوشیتونگاه کنی انقدخودسرشدی
بابغض گفتم_ندیدم
اکتای برای اولین بارپیش باباایناسرم دادزد
_غلط کردی ندیدی اصلااون بی صاحبوبرای چی بردی وقتی قراربودجواب ندی پیش کدوم تخم سگی بودی که وقت نکردی جواب بدی
باباهم حرف اکتایوادامه داد
_لال شدی یاکرشدی میگم پیش کدوم بی ناموسی بودی د خفه خون نگیردختر ازدیروزتاحالامردیموزنده شدیم نگوخانم رفته عشقوحال
باناباوری نگاشون کردمومامانوپس زدم
_فقط خدامیدونه به من چی گذشته برای خودم متاسفم که انقدبی کسم
اکتای عصبی چنگی به موهاش زدودرجوابم گفت
_خودتوبزارجای ماخودت بودی چی فکرمیکردی ارمغان رُکُ پوست کنده بگوکجابودی چراصدات گرفته
چرابی خبر رفتی چراگوشیتوجواب ندادی انقدازمون متنفربودی
یعنی کم مونده بودبزنم زیرگریه بزورجلوخودموگرفتم
باصدایی ک ازته چاه درمیومدانگارگفتم
_اگه انقدبهم بی اعتمادیدگله ای ندارم شایدمقصرخودمم که جوری رفتارکردم که ذره ای نتونستم اعتمادتونوجلب کنم
به دنباله ی حرفم پاتندکردم سمت اتاقمودرومحکم بستم
که بابادادزد
_خانم بهش بگواماده باشه شب با خانم کاظمی قرارخواستگاری گذاشتیم بگوحواسشوجمع کنه بخوادبچه بازی دربیارعه جواب منفی بده من میدونمواون
مامان بایه چشم اروم بحثوجمع کرد
خودموپرت کردم روتختوگریه روازسرگرفتم
شده بودم یه دختربدبختوبی کس که ازدار دنیافقط اشکاشوداره
نمیدونم چقدگریه کردم که دراتاقم بازشد
اکتای بود چهرشوغم پوشنده بوداومدنشست روتخت کنارم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خنده ای کردوگفت
_ایشالله عروسیم جبران میکنی حتمادعوتت میکنم ولی خب خانوادم زیادراضی به ازداوجم باگلارهه نیستنوکس دیگه ای رومادرم مدنظردارهه
باتعجب نگاش کردم
_مگه نامزد نیستین
بازم خندید زیادی خوش خنده بودبچه
_خب منواون اینجوری فکرمیکنم وگرنه درواقع فعلادوستیم
اهانی گفتمو دیگه سوال نپرسیدم الان فکرمیکنه فوضولم برعکس من اون اصلا نپرسیدچیزی ازم منم حرفی نزدم رسیدیم جلوی در بازم تشکرکردم که کارتشوبهم دادوگفت حتمابهش زنگ بزنم تاشماره ی گلاره روهم بهم بده واخرم که تعللمودیدبه شوخی عروسیشوبهونه کرد نزدم توذوقشوکارتوگرفتموراهی خونه شدم
کلیدداشتم خوبه نفس عمیقی کشیدمودروبازکردم
همینکه واردهال شدم
باچهره ی برزخی باباواکتایو چهره ی نگران مامان روبه روشدم
رفتم جلوسلامی کردم که باسیلی که بابا زدزیرگوشم برق ازسرم پرید
_هیچ معلوم هست کدوم گوری بودی انقد دیگه ول شدی شباتوخیابون میمونی این بود دختری که من بزرگ کردم
بابهت نگاش کردم که مامان اومدکشیدم کنارانگارمیترسیدباباسیلی دوموتقدیم صورتم کنه
اکتایم همینکه باباساکت شدغرید
_بالای هزاربارزنگ زدیم میمردی لاقل گوشیتونگاه کنی انقدخودسرشدی
بابغض گفتم_ندیدم
اکتای برای اولین بارپیش باباایناسرم دادزد
_غلط کردی ندیدی اصلااون بی صاحبوبرای چی بردی وقتی قراربودجواب ندی پیش کدوم تخم سگی بودی که وقت نکردی جواب بدی
باباهم حرف اکتایوادامه داد
_لال شدی یاکرشدی میگم پیش کدوم بی ناموسی بودی د خفه خون نگیردختر ازدیروزتاحالامردیموزنده شدیم نگوخانم رفته عشقوحال
باناباوری نگاشون کردمومامانوپس زدم
_فقط خدامیدونه به من چی گذشته برای خودم متاسفم که انقدبی کسم
اکتای عصبی چنگی به موهاش زدودرجوابم گفت
_خودتوبزارجای ماخودت بودی چی فکرمیکردی ارمغان رُکُ پوست کنده بگوکجابودی چراصدات گرفته
چرابی خبر رفتی چراگوشیتوجواب ندادی انقدازمون متنفربودی
یعنی کم مونده بودبزنم زیرگریه بزورجلوخودموگرفتم
باصدایی ک ازته چاه درمیومدانگارگفتم
_اگه انقدبهم بی اعتمادیدگله ای ندارم شایدمقصرخودمم که جوری رفتارکردم که ذره ای نتونستم اعتمادتونوجلب کنم
به دنباله ی حرفم پاتندکردم سمت اتاقمودرومحکم بستم
که بابادادزد
_خانم بهش بگواماده باشه شب با خانم کاظمی قرارخواستگاری گذاشتیم بگوحواسشوجمع کنه بخوادبچه بازی دربیارعه جواب منفی بده من میدونمواون
مامان بایه چشم اروم بحثوجمع کرد
خودموپرت کردم روتختوگریه روازسرگرفتم
شده بودم یه دختربدبختوبی کس که ازدار دنیافقط اشکاشوداره
نمیدونم چقدگریه کردم که دراتاقم بازشد
اکتای بود چهرشوغم پوشنده بوداومدنشست روتخت کنارم
۴.۴k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.