پارت۴۴
#پارت۴۴
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خودمم مونده بودم چطوربهش اعتمادکردم ولی یه حسی میگفت این ادم مورداعتمادوخوش قلبه پس سعی کردم به چیزبدی فکرنکنم
غذام که تموم شدبازم تشکرکردم که خندید
_شماچقدتعارفی هستی چندبارتشکرمیکنی ادم خجالت میکشه راستی خودتومعرفی نمیکنی
بعدادامه داد
_شرمنده من از اینکه جمع ببندم خوشم نمیادپس بخاطر راحت بودنم عذرمیخوام
لبخندی زدم
_نه باباعیبی نداره راحت باشین،من ارمغانم وشما
_جاویدکاظمی هستم
**اشنامیزدکجاشنیدم اسمشو
سرموتکون دادمودستی که مقابلم درازشده بودوباتعلل فشوردم
_خوشبختم اقاجاوید
_همچنین بانو
*توفکربودم که گفت
_راستی گوشیت خیلی زنگ خورد فکرمیکنم خانوادت کلی نگرانت شدن
باشنیدن این حرف هینی کشیدم وای همینوکم داشتم اینباربابادیگه رسماقاطی میکرد
بادلهره نگاش کردم
_من چندساعت بیهوش بودم
کمی فکرکردوگفت
_من دیشب ساعت۷شب اوردمت الانم که۲ظهره
هراسون به سمت اتاق رفتم اصلایادم رفت بپرسم لباساموکی عوض کرده بیخیال شدم لباساموکه خشکوتاشده روتخت بودوبرداشتموسریع پوشیدموازاتاق زدم بیرون
نگاهش که بهم افتادگفت
_بااین حال که نمیتونی بری بارونم میاد
_دستتون دردنکنه ولی بیشترازاین جایزنیست بمونم
کتشوازرومبل برداشت به سمت دری رفت
_پس بزاربرسونمت
_اخه
_اخه بی اخه زودباش مگه دیرت نشده
_چرا چرا بریم
*توراه خونه بودیم دلشوره داشتم من ازدیروزصبح بیخبراومدم بیرونوشبوتوخونه یه غریبه سرکردم هوفف
خدابهم رحم کردگیرادمای ناجورنیوافتادم
گوشیموچک کردم۲۰۰تامیس کال از اکتای ۲۰تاازمامان۶۰تام ازباباداشتم بند دلم پارهه شدخدامیدونه تاالان چقدنگران شدن نکُشنم صلوات
پیاماروبازکردم اکتای همش پرسیده بودکجاموحالم چطوره
دوتام پیام ازنگارداشتم که گفته بودفردازنگ میزنن قرارخواستگاری میزارن واینکه مادرش اینام ازهلنددرحال برگشتنن
هعی خدا خودت کمکم کن بایاداوری چیزی نگاهی به جاویدانداختم
_ببخشیدیه سوال داشتم ازتون
نیم نگاهی بهم انداختوبالبخندگفت
_بپرس
_لباسای من یعنی کی ...
فهمیدمنظورمونگام کردوصادقانه جواب داد
_راستش نامزدم گلارهه اینکاروکردوقتی تورواوردم بهش خبردادم اومدکارای لازموانجام دادوبخاطرسختگیری خانوادش مجبورشدزودبرگرده لباساتونم توماشین انداختم شسته شده اس خیالتون راحت
لحن صادقش مطمعنم کردکه دروغ نمیگه کمی خیالم راحت شد
_واقعاازتون ممنونم انشالله توشادیاتون
بتونم جبران کنم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خودمم مونده بودم چطوربهش اعتمادکردم ولی یه حسی میگفت این ادم مورداعتمادوخوش قلبه پس سعی کردم به چیزبدی فکرنکنم
غذام که تموم شدبازم تشکرکردم که خندید
_شماچقدتعارفی هستی چندبارتشکرمیکنی ادم خجالت میکشه راستی خودتومعرفی نمیکنی
بعدادامه داد
_شرمنده من از اینکه جمع ببندم خوشم نمیادپس بخاطر راحت بودنم عذرمیخوام
لبخندی زدم
_نه باباعیبی نداره راحت باشین،من ارمغانم وشما
_جاویدکاظمی هستم
**اشنامیزدکجاشنیدم اسمشو
سرموتکون دادمودستی که مقابلم درازشده بودوباتعلل فشوردم
_خوشبختم اقاجاوید
_همچنین بانو
*توفکربودم که گفت
_راستی گوشیت خیلی زنگ خورد فکرمیکنم خانوادت کلی نگرانت شدن
باشنیدن این حرف هینی کشیدم وای همینوکم داشتم اینباربابادیگه رسماقاطی میکرد
بادلهره نگاش کردم
_من چندساعت بیهوش بودم
کمی فکرکردوگفت
_من دیشب ساعت۷شب اوردمت الانم که۲ظهره
هراسون به سمت اتاق رفتم اصلایادم رفت بپرسم لباساموکی عوض کرده بیخیال شدم لباساموکه خشکوتاشده روتخت بودوبرداشتموسریع پوشیدموازاتاق زدم بیرون
نگاهش که بهم افتادگفت
_بااین حال که نمیتونی بری بارونم میاد
_دستتون دردنکنه ولی بیشترازاین جایزنیست بمونم
کتشوازرومبل برداشت به سمت دری رفت
_پس بزاربرسونمت
_اخه
_اخه بی اخه زودباش مگه دیرت نشده
_چرا چرا بریم
*توراه خونه بودیم دلشوره داشتم من ازدیروزصبح بیخبراومدم بیرونوشبوتوخونه یه غریبه سرکردم هوفف
خدابهم رحم کردگیرادمای ناجورنیوافتادم
گوشیموچک کردم۲۰۰تامیس کال از اکتای ۲۰تاازمامان۶۰تام ازباباداشتم بند دلم پارهه شدخدامیدونه تاالان چقدنگران شدن نکُشنم صلوات
پیاماروبازکردم اکتای همش پرسیده بودکجاموحالم چطوره
دوتام پیام ازنگارداشتم که گفته بودفردازنگ میزنن قرارخواستگاری میزارن واینکه مادرش اینام ازهلنددرحال برگشتنن
هعی خدا خودت کمکم کن بایاداوری چیزی نگاهی به جاویدانداختم
_ببخشیدیه سوال داشتم ازتون
نیم نگاهی بهم انداختوبالبخندگفت
_بپرس
_لباسای من یعنی کی ...
فهمیدمنظورمونگام کردوصادقانه جواب داد
_راستش نامزدم گلارهه اینکاروکردوقتی تورواوردم بهش خبردادم اومدکارای لازموانجام دادوبخاطرسختگیری خانوادش مجبورشدزودبرگرده لباساتونم توماشین انداختم شسته شده اس خیالتون راحت
لحن صادقش مطمعنم کردکه دروغ نمیگه کمی خیالم راحت شد
_واقعاازتون ممنونم انشالله توشادیاتون
بتونم جبران کنم
۱.۳k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.