پدر خوانده پارت ۹
که دیدم بابا و یونا دارن همدیگه رو میبوسن...خیالم راحت شد یونا دختر خیلی خوبیه منم سرم رو اونطرف کردم که اذیت نشن ...اروم آروم سرم رو به شونه لوکا خم شد و خوابیدم روش
وقتی بیدار شدم دیدم توی بغل بابام ... رسیده بودیم هتل چطوری نفهمیدم؟ من و گذاشت روی کاناپه و رفت
ات:عام بابا
کوک:اوه بیدار شدی خوشگل بابا جونم چیزی میخوای؟
ات:نه کی اومدیم؟
کوک: دیدم خوابیدی منم اوردمت خونه
یونا:عزیزم اگه خسته بودی میگفتی میومدیم خونه
ات:نه نه خسته نبودم
یونا:بیا شام حاضره
کوک:شما بخورید من یه کار کوچیک دارم زود انجام میدم و میام
ات:باشه پس خدافظ
ات:میگم اونی*بعد از رفتن کوک*
یونا:جونم
ات:عام یه چیزی بگم از دستم ناراحت نمیشی؟
یونا: نه گلم بگو
ات:احیانا ... بابامو دوست داری؟
یونا:خ...خب .....آره.. تو از کجا فهمیدی؟
ات:از رفتارت کاملا مشخصه*خنده*
یونا:اوه جدی*خجالت زده*
ات:هوم من کمکت میکنم با بابا بیشتر وقت بگذرونی
یونا:واقعا؟
ات:اوهوم
یونا: واییییییییییی کوچولو ممنون
ات:*خنده*
ویو ات: شام رو خوردم و با یونا نشستیم فیلم ببینیم که صدای باز شدن در اومد بابا بود (نه پس خالم بود) لباساشو در آورد و با یه شلوار راحتی اومدیه لیوان آب خورد نشست کنار من و یونا و من و کشید توی بغلش
کوک:غذا تو خوردی؟
ات:اوهوم...من یکم امشب خستم زودتر میخوابم شب بخیر* یه چشمک به یونا زدم*
کوک:باشه پس شب بخیر
ویو ات: رفتم توی اتاق و درو بستم بعد یه نیم ساعتی دیدم دارن فیلم عاشقانه میبینن خنده ریزی کردم و یه لیوان آب بدون اینکه بفهمن برداشتم و رفتم توی اتاق ... هدفون رو روشن کردم و موزیک مورد علاقم رو پخش کردم به یونا پیام دادم سوجو از توی یخچال بردار
راحت گوشی رو گذاشتم کنار و روی تخت دراز کشیدم... دلم بد میخواست ببینم چی میشه آروم درو باز کردم و روی نوک پاهام راه رفتم از توی راه پله نگاه شون کردم دست بابا دور کمر یونا بود یونا هم دستش رو گذاشت روی (اهم اهم) و شروع کردن به بوسیدن همدیگه خنده تو دلی کردم و در اتاق رو بستم ... یکم با لوکا چت کردم و دیگه وقتی خوابم گرفت گوشی رو خاموش کردم چشمام گرم شده بود که با صدای اه و ناله از خواب پریدم.....
اینو نمینویسم خوشم نمیاد بای😐
وقتی بیدار شدم دیدم توی بغل بابام ... رسیده بودیم هتل چطوری نفهمیدم؟ من و گذاشت روی کاناپه و رفت
ات:عام بابا
کوک:اوه بیدار شدی خوشگل بابا جونم چیزی میخوای؟
ات:نه کی اومدیم؟
کوک: دیدم خوابیدی منم اوردمت خونه
یونا:عزیزم اگه خسته بودی میگفتی میومدیم خونه
ات:نه نه خسته نبودم
یونا:بیا شام حاضره
کوک:شما بخورید من یه کار کوچیک دارم زود انجام میدم و میام
ات:باشه پس خدافظ
ات:میگم اونی*بعد از رفتن کوک*
یونا:جونم
ات:عام یه چیزی بگم از دستم ناراحت نمیشی؟
یونا: نه گلم بگو
ات:احیانا ... بابامو دوست داری؟
یونا:خ...خب .....آره.. تو از کجا فهمیدی؟
ات:از رفتارت کاملا مشخصه*خنده*
یونا:اوه جدی*خجالت زده*
ات:هوم من کمکت میکنم با بابا بیشتر وقت بگذرونی
یونا:واقعا؟
ات:اوهوم
یونا: واییییییییییی کوچولو ممنون
ات:*خنده*
ویو ات: شام رو خوردم و با یونا نشستیم فیلم ببینیم که صدای باز شدن در اومد بابا بود (نه پس خالم بود) لباساشو در آورد و با یه شلوار راحتی اومدیه لیوان آب خورد نشست کنار من و یونا و من و کشید توی بغلش
کوک:غذا تو خوردی؟
ات:اوهوم...من یکم امشب خستم زودتر میخوابم شب بخیر* یه چشمک به یونا زدم*
کوک:باشه پس شب بخیر
ویو ات: رفتم توی اتاق و درو بستم بعد یه نیم ساعتی دیدم دارن فیلم عاشقانه میبینن خنده ریزی کردم و یه لیوان آب بدون اینکه بفهمن برداشتم و رفتم توی اتاق ... هدفون رو روشن کردم و موزیک مورد علاقم رو پخش کردم به یونا پیام دادم سوجو از توی یخچال بردار
راحت گوشی رو گذاشتم کنار و روی تخت دراز کشیدم... دلم بد میخواست ببینم چی میشه آروم درو باز کردم و روی نوک پاهام راه رفتم از توی راه پله نگاه شون کردم دست بابا دور کمر یونا بود یونا هم دستش رو گذاشت روی (اهم اهم) و شروع کردن به بوسیدن همدیگه خنده تو دلی کردم و در اتاق رو بستم ... یکم با لوکا چت کردم و دیگه وقتی خوابم گرفت گوشی رو خاموش کردم چشمام گرم شده بود که با صدای اه و ناله از خواب پریدم.....
اینو نمینویسم خوشم نمیاد بای😐
۵۹.۹k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.