نرگس
#نرگس
سوار ماشینشدیمکه امیر هم بعد چند مین اومد تو راه بودیم که سکوت عجیبی بینمون افتاده بود به مریم گفتم:مرییی چیشد چعجب خانوادت تاحالا سراغتو نگرفتن که کجایی چرا دیر کردی مریم که انگار از سوال من خوشش نیومده بود گفت:چیزه بهشون پیام دادم یه اهانی گفتم و به موهای بور امیر خیره شدم چقد موهای طلاییشو دوست داشتم خنده هاشو دوست داشتم حرفاشو دوست داشتم از وقتی که ماکانی شدم بیشتر به خدا وابسته شدم اونم به لطف حرفای امیر راجب خدا یهو فکرم کشیده شد سمت خانواده اصلی خانواده ای که مثل گمنام بودن برام که هیچ خاطره ای یا تصویری ازشون ندارم چرا این همه سال دنبالم نگشتن چرت سراغی ازم نگرفتن یعنی میشه گفت اونا از عمد منو گذاشتن و رفتن یعنی اونا منو نمیخواستن منو گذاشتن که یه خانواده خوزستانی منو بردن هه خانواده نیشخندی رو لبام نشست به آیینه داخل ماشین نگاه کردمکه دیدم امیر بهمنگاه میکرد چندثانیه ایی تو چشاش خیره شدم چشای عسلیش همیشه بهم ارامش میداد چشای مشکی رهام که شده بودن دنیام به موهای پرکلاغی مشکی رهام نگاه کردم لبخند کوجیکی رو لبام نقش بست دوست داشتم دستامو نوازش وار بزارم تو موهای رهام دوست داشتم تو آغوشش بخابم خواب ابدی نمیدونم چرا حس حسادتی به چشم آبیه داشتم خیلی کنجکاو بودم بدونم کیه و همش فکرای منحرف میومد سمت مغزم نمیدونم چقد درگیر فکر بود که صدای مریم منو از فکرام بیرون کشید:همینجاست خیلی خوش گذشت خداحافظ
رهامیر با خوشرویی جوابشو دادن و منم یه بای خالی گفتم...
رسیدیم به هتل که رهام گفت من میرم مماشین بزارم تو پارکینگ شما برید تو امیر باشه ای گفت از ماشین پیاده شدیم رفتیم سمت آسانسور...
با صدای نازکی که اعلام طبقه ۶ ورد زهرماری زیر لب گفتم و از آسانسور اومدیم بیرون که با صحنه روبروم وحشت زدم اینا همون مومشکی و تپله اونم تو راه رو ما جلو واحدمون امیر از خشم اخماش رفت تو هم مومشکی نیشخندی به امیر زد و رفت تو واحدش من اینارو صبح دیرم ولی فکر نمیکردم که رو به رو واحدمون باشن پوفف کلافه ای کشیدمکه امیر گفت:بلند فکر میکنی هاا چرا بهم نگفتی که اینا اینجان نیم نگاهی بهش کردم:گیریم که گفتم چکار نیخواستی بکنی امیر پوف کلافه ایی کشید کلید انداخت تو قفل در و کلید جرخوند که در با صدای تیکی باز شد...
بعد عوض کردن لباسام و مسواک زدن رفتم رو تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم که طولی نکشید به خواب عمیقی پیوستم...
ادامه پست بعدی😊💙👈
سوار ماشینشدیمکه امیر هم بعد چند مین اومد تو راه بودیم که سکوت عجیبی بینمون افتاده بود به مریم گفتم:مرییی چیشد چعجب خانوادت تاحالا سراغتو نگرفتن که کجایی چرا دیر کردی مریم که انگار از سوال من خوشش نیومده بود گفت:چیزه بهشون پیام دادم یه اهانی گفتم و به موهای بور امیر خیره شدم چقد موهای طلاییشو دوست داشتم خنده هاشو دوست داشتم حرفاشو دوست داشتم از وقتی که ماکانی شدم بیشتر به خدا وابسته شدم اونم به لطف حرفای امیر راجب خدا یهو فکرم کشیده شد سمت خانواده اصلی خانواده ای که مثل گمنام بودن برام که هیچ خاطره ای یا تصویری ازشون ندارم چرا این همه سال دنبالم نگشتن چرت سراغی ازم نگرفتن یعنی میشه گفت اونا از عمد منو گذاشتن و رفتن یعنی اونا منو نمیخواستن منو گذاشتن که یه خانواده خوزستانی منو بردن هه خانواده نیشخندی رو لبام نشست به آیینه داخل ماشین نگاه کردمکه دیدم امیر بهمنگاه میکرد چندثانیه ایی تو چشاش خیره شدم چشای عسلیش همیشه بهم ارامش میداد چشای مشکی رهام که شده بودن دنیام به موهای پرکلاغی مشکی رهام نگاه کردم لبخند کوجیکی رو لبام نقش بست دوست داشتم دستامو نوازش وار بزارم تو موهای رهام دوست داشتم تو آغوشش بخابم خواب ابدی نمیدونم چرا حس حسادتی به چشم آبیه داشتم خیلی کنجکاو بودم بدونم کیه و همش فکرای منحرف میومد سمت مغزم نمیدونم چقد درگیر فکر بود که صدای مریم منو از فکرام بیرون کشید:همینجاست خیلی خوش گذشت خداحافظ
رهامیر با خوشرویی جوابشو دادن و منم یه بای خالی گفتم...
رسیدیم به هتل که رهام گفت من میرم مماشین بزارم تو پارکینگ شما برید تو امیر باشه ای گفت از ماشین پیاده شدیم رفتیم سمت آسانسور...
با صدای نازکی که اعلام طبقه ۶ ورد زهرماری زیر لب گفتم و از آسانسور اومدیم بیرون که با صحنه روبروم وحشت زدم اینا همون مومشکی و تپله اونم تو راه رو ما جلو واحدمون امیر از خشم اخماش رفت تو هم مومشکی نیشخندی به امیر زد و رفت تو واحدش من اینارو صبح دیرم ولی فکر نمیکردم که رو به رو واحدمون باشن پوفف کلافه ای کشیدمکه امیر گفت:بلند فکر میکنی هاا چرا بهم نگفتی که اینا اینجان نیم نگاهی بهش کردم:گیریم که گفتم چکار نیخواستی بکنی امیر پوف کلافه ایی کشید کلید انداخت تو قفل در و کلید جرخوند که در با صدای تیکی باز شد...
بعد عوض کردن لباسام و مسواک زدن رفتم رو تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم که طولی نکشید به خواب عمیقی پیوستم...
ادامه پست بعدی😊💙👈
۵.۸k
۲۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.