پارت ۹
پارت ۹
سوبین : هی ..هیچی ...میرم ..
مطمئنن گفتن این موضوع که چقدر توی مدرسه آزارش میدن فقط باعث میشد خانم چوی بیشتر غصه بخوره ...
از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا صورتش رو بشوره و بعد از صبحانه خوردنش و آماده شدنش به سمت مدرسه به راه افتاد ، آروم جوری که شر مدرسه شون نبینتش تا مثل هر روز آزارش بده
وارد سالن شد و به سمت کالسش رفت ...
همین که وارد کلاس شد فورا به سمت صندلیه خودش رفت و بعد از گذاشتن کیفش سرجاش نشست ، سرش رو روی میز گذاشت و سعی کرد تا وقتی معلم میاد یکم بخوابه ... دلش میخواست به خواب دیشبش برگرده ، اون خواب با همه ی خواب هایی که تا حالا دیده بود فرق میکرد ...انگار واقعا یک ماه
با اون روباه کوچولو زندگی کرده بود
هنوز هم میتونست بغض رو توی گلوش احساس کنه و درد وحشتناکی توی قلبش میپیچید ، چطور میشد توی یه شب یه آدم اینقدر به کسی که فقط توی رویاش دیدتش وابسته شه ؟ ... شاید واقعیت
داشت ، شاید سوبین در طول روز هم اون روباه کوچولو رو میدید و بی توجه ازکنارش رد میشد ...شایداون روباه واقعیت داشت ..
بالاخره معلم وارد کالس شد و همه سرجاشون برگشتن ، صدای معلم توی کلاس پیچید :
ـ خب بچه ها ... مثل اینکه امروز یه دانش آموز انتقالی داریم ، لطفا با هم کلاسیه جدیدتون آشنا شید
سوبین بی توجه همچنان سرش رو روی میز گذاشته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود ولی با شنیدن اون صدا ناخودآگاه سرش رو بالا آورد و به سمتش برگشت
ـ سالام ... من چوی یونجونم ...از دیدنتون خوشبختم ، امیدوارم بتونیم با هم دوست هایخوبی باشیم ...
یه نفر از وسط کلاس جواب داد :
ـ علاقه ای به دوستی باهات ندارم
یونجون : چون جمع بستم یه تعدادی از دوستان دچار اشتباه شدن ... منظورم با همه نبود
کل کلاس شروع کردن به خندیدن و چند نفری داد زدن
ـ اوهووو...نه خوشم اومد بچه ی باحالی هستی ..
ـ بیا خودم رفیقت میشم ...
ـ هوی سونهی سالم منم به دیوار برسون ...
سوبین : هی ..هیچی ...میرم ..
مطمئنن گفتن این موضوع که چقدر توی مدرسه آزارش میدن فقط باعث میشد خانم چوی بیشتر غصه بخوره ...
از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا صورتش رو بشوره و بعد از صبحانه خوردنش و آماده شدنش به سمت مدرسه به راه افتاد ، آروم جوری که شر مدرسه شون نبینتش تا مثل هر روز آزارش بده
وارد سالن شد و به سمت کالسش رفت ...
همین که وارد کلاس شد فورا به سمت صندلیه خودش رفت و بعد از گذاشتن کیفش سرجاش نشست ، سرش رو روی میز گذاشت و سعی کرد تا وقتی معلم میاد یکم بخوابه ... دلش میخواست به خواب دیشبش برگرده ، اون خواب با همه ی خواب هایی که تا حالا دیده بود فرق میکرد ...انگار واقعا یک ماه
با اون روباه کوچولو زندگی کرده بود
هنوز هم میتونست بغض رو توی گلوش احساس کنه و درد وحشتناکی توی قلبش میپیچید ، چطور میشد توی یه شب یه آدم اینقدر به کسی که فقط توی رویاش دیدتش وابسته شه ؟ ... شاید واقعیت
داشت ، شاید سوبین در طول روز هم اون روباه کوچولو رو میدید و بی توجه ازکنارش رد میشد ...شایداون روباه واقعیت داشت ..
بالاخره معلم وارد کالس شد و همه سرجاشون برگشتن ، صدای معلم توی کلاس پیچید :
ـ خب بچه ها ... مثل اینکه امروز یه دانش آموز انتقالی داریم ، لطفا با هم کلاسیه جدیدتون آشنا شید
سوبین بی توجه همچنان سرش رو روی میز گذاشته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود ولی با شنیدن اون صدا ناخودآگاه سرش رو بالا آورد و به سمتش برگشت
ـ سالام ... من چوی یونجونم ...از دیدنتون خوشبختم ، امیدوارم بتونیم با هم دوست هایخوبی باشیم ...
یه نفر از وسط کلاس جواب داد :
ـ علاقه ای به دوستی باهات ندارم
یونجون : چون جمع بستم یه تعدادی از دوستان دچار اشتباه شدن ... منظورم با همه نبود
کل کلاس شروع کردن به خندیدن و چند نفری داد زدن
ـ اوهووو...نه خوشم اومد بچه ی باحالی هستی ..
ـ بیا خودم رفیقت میشم ...
ـ هوی سونهی سالم منم به دیوار برسون ...
۲.۱k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.