پارت ۷
پارت ۷
دست یونجون رو توی دست خودش گرفت و بعد از نشوند بوسه ای روش اون رو به قفسه ی سینه اش چسبوند وگفت :
سوبین : ه ..هوم ... تو خوب میشی ...
حتی خودش هم از حرفی که زده بود مطمئن نبود ، فکر میکرد اومدن به اینجا براش مثل یه نعمته ولی حالا داشت میفهمید که اینجا هم قراره عذاب بکشه ...عذابی که حتی دردناک تر ازحرفای آدما براش بود ...ترس از دست دادن یونجون و تنها شدنش ...
***
از میون پلک های نیمه بازش به آسمون زل زده بود و ستاره ها رو با نگاه سست ش دنبال می کرد ، روی زمین دراز کشیده بود و نفس هاش سنگین وگرفته بودن ... میدونست که قراره بمیره ، اون خیلی وقت بود که باید عمرش به پایان میرسید ولی ، بعد از دیدن سوبین عاشقش شد ... به خاطر اون دوباره سر پا شد و تونست یک ماه بیشتر زندگی کنه ...
چندباری سرفه کرد و این باعث شد دوباره خون بالا بیاره ... خون سرخ رنگ آروم ازگوشه ی لبش روی
پوست سفیدش جاری شد و روی زمین فرو چکید ... سوبین فورا به سمتش دوید و توی آغوش گرفتش و
با بهت و وحشت گفت :
سوبین : یو..یونجونا ..چی..شدی ؟
با سردرگمی اطرافش دنبال چیزی گشت تا حال یونجون رو بهتر کنه ، اون اوایل که اومده بود اونجا گلی رو پیدا کرده بود که یونجون بعد خوردنش حالش بهتر شده بود وحاال سوبین ... بذر همون گل رو کاشته
بود تا دوباره به کمکش حال اون رو بهتر کنه ولی ... اون گل فقط سالی یه بار رشد میکرد ...
دست کوچیک و سرد یونجون روی صورت خیس سوبین قرار گرفت و بعد از نشستن لبخند معصومی روی لب هاش آروم و با صدای ضعیفی زمزمه کرد :
یونجون : سو.. سوبینا ... من .... خیلی دوستت دارم ...
سوبین آروم سرش رو تکون داد و درحالی که اشک میریخت زمزمه کرد :
سوبین : منم دوست دارم ...منم..
دست یونجون پایین اومد نفس دردناک و عمیقی کشید و با همون صدای ضعیف آروم پرسید :
یو نجون : سوبینا ..
سوبین : جانم ..
یونجون : ع..عشق یعنی چی ؟
دست یونجون رو توی دست خودش گرفت و بعد از نشوند بوسه ای روش اون رو به قفسه ی سینه اش چسبوند وگفت :
سوبین : ه ..هوم ... تو خوب میشی ...
حتی خودش هم از حرفی که زده بود مطمئن نبود ، فکر میکرد اومدن به اینجا براش مثل یه نعمته ولی حالا داشت میفهمید که اینجا هم قراره عذاب بکشه ...عذابی که حتی دردناک تر ازحرفای آدما براش بود ...ترس از دست دادن یونجون و تنها شدنش ...
***
از میون پلک های نیمه بازش به آسمون زل زده بود و ستاره ها رو با نگاه سست ش دنبال می کرد ، روی زمین دراز کشیده بود و نفس هاش سنگین وگرفته بودن ... میدونست که قراره بمیره ، اون خیلی وقت بود که باید عمرش به پایان میرسید ولی ، بعد از دیدن سوبین عاشقش شد ... به خاطر اون دوباره سر پا شد و تونست یک ماه بیشتر زندگی کنه ...
چندباری سرفه کرد و این باعث شد دوباره خون بالا بیاره ... خون سرخ رنگ آروم ازگوشه ی لبش روی
پوست سفیدش جاری شد و روی زمین فرو چکید ... سوبین فورا به سمتش دوید و توی آغوش گرفتش و
با بهت و وحشت گفت :
سوبین : یو..یونجونا ..چی..شدی ؟
با سردرگمی اطرافش دنبال چیزی گشت تا حال یونجون رو بهتر کنه ، اون اوایل که اومده بود اونجا گلی رو پیدا کرده بود که یونجون بعد خوردنش حالش بهتر شده بود وحاال سوبین ... بذر همون گل رو کاشته
بود تا دوباره به کمکش حال اون رو بهتر کنه ولی ... اون گل فقط سالی یه بار رشد میکرد ...
دست کوچیک و سرد یونجون روی صورت خیس سوبین قرار گرفت و بعد از نشستن لبخند معصومی روی لب هاش آروم و با صدای ضعیفی زمزمه کرد :
یونجون : سو.. سوبینا ... من .... خیلی دوستت دارم ...
سوبین آروم سرش رو تکون داد و درحالی که اشک میریخت زمزمه کرد :
سوبین : منم دوست دارم ...منم..
دست یونجون پایین اومد نفس دردناک و عمیقی کشید و با همون صدای ضعیف آروم پرسید :
یو نجون : سوبینا ..
سوبین : جانم ..
یونجون : ع..عشق یعنی چی ؟
۳.۰k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.