پارت ۸
پارت ۸
سوبین یونجون رو بیشتر به خودش چسبوند و در حالی که بغضش رو قورت میداد و بی صدا اشک میریخت آروم زمزمه کرد :
سوبین : عشق خیلی چیز قشنگیه ... مثل احساسی که من به تو دارم ، که آرزو میکنم کاش دردت مال من بود .. که آرزو میکنم کاش من به جای تو اینجوری زجر میکشیدم ...یه عاشق ...حاضره برای عشقش
زندگیش رو هم بده .... درست مثل الان نکه من آرزو میکنم بمیرم تا تو بتونی بیشتر زندگی کنی ...
یونجون لبخند معصومی زد وجواب داد :
یونجون : حا..حالا فهمیدم ...من ...دوست ...ندارم ....من عاشقتم سوبینا ...
و بالافاصله بعد تموم شدن جمله ش دستش کنار بدنش افتاد و پلک هاش بسته شدن ، سوبین با وحشت یونجون رو به خودش چسبوند و با بهت تلاش کرد چیزی بگه ولی بغض بزرگش اجازه ی حرف
زدن رو ازش گرفته بود
یونجون رو بیشتر به خودش چسبوند و اشک هاش با سرعت بیشتری روی صورتش جاری شدن ، با ناباوری سرش رو به دوطرف تکون داد و پلک هاش رو روی هم فشرد .. با وجود درد گلوش نالید :
سوبین : نه .. اینکارو بامن نکن ...خواهش میکنم ..التماست میکنم ...اینکارو بامن نکن یونجونا...مم..من بدون توچجوری زندگی کنم
عوضی ...
ـ سوبینا ...
آروم چشم هاش رو باز کرد و با وحشت به سقف خیره شد ، چند ثانیه ای طول کشید تا اون حالت بی قراریه ناشی ازکابوسش از بین بره و بعد همینطورکه نفس نفس میزد بلند شد و روی تخت نشست ...
ـ تو حالت خوبه ؟
نیم نگاهی به مادرش انداخت و آروم سرش رو تکون داد
ـ داشتی توی خواب گریه میکردی ...خواب بدی دیدی نه ؟
سوبین : همم..
آروم کنار سوبین نشست و توی آغوش گرفتش ، مادرش تنها کسی بود که دوستش داشت و همیشه
کنارش بود ... آروم دست هاش رو دورش حلقه کرد وسعی کرد از آغوشش آرامش بگیره
بعد از مدتی از هم جدا شدن وخانم چوی با لبخندگفت :
ـ پاشو آماده شو باید بری مدرسه ...
سوبین : نمیشه امروز نرم ؟
ـ چرا ؟
سوبین یونجون رو بیشتر به خودش چسبوند و در حالی که بغضش رو قورت میداد و بی صدا اشک میریخت آروم زمزمه کرد :
سوبین : عشق خیلی چیز قشنگیه ... مثل احساسی که من به تو دارم ، که آرزو میکنم کاش دردت مال من بود .. که آرزو میکنم کاش من به جای تو اینجوری زجر میکشیدم ...یه عاشق ...حاضره برای عشقش
زندگیش رو هم بده .... درست مثل الان نکه من آرزو میکنم بمیرم تا تو بتونی بیشتر زندگی کنی ...
یونجون لبخند معصومی زد وجواب داد :
یونجون : حا..حالا فهمیدم ...من ...دوست ...ندارم ....من عاشقتم سوبینا ...
و بالافاصله بعد تموم شدن جمله ش دستش کنار بدنش افتاد و پلک هاش بسته شدن ، سوبین با وحشت یونجون رو به خودش چسبوند و با بهت تلاش کرد چیزی بگه ولی بغض بزرگش اجازه ی حرف
زدن رو ازش گرفته بود
یونجون رو بیشتر به خودش چسبوند و اشک هاش با سرعت بیشتری روی صورتش جاری شدن ، با ناباوری سرش رو به دوطرف تکون داد و پلک هاش رو روی هم فشرد .. با وجود درد گلوش نالید :
سوبین : نه .. اینکارو بامن نکن ...خواهش میکنم ..التماست میکنم ...اینکارو بامن نکن یونجونا...مم..من بدون توچجوری زندگی کنم
عوضی ...
ـ سوبینا ...
آروم چشم هاش رو باز کرد و با وحشت به سقف خیره شد ، چند ثانیه ای طول کشید تا اون حالت بی قراریه ناشی ازکابوسش از بین بره و بعد همینطورکه نفس نفس میزد بلند شد و روی تخت نشست ...
ـ تو حالت خوبه ؟
نیم نگاهی به مادرش انداخت و آروم سرش رو تکون داد
ـ داشتی توی خواب گریه میکردی ...خواب بدی دیدی نه ؟
سوبین : همم..
آروم کنار سوبین نشست و توی آغوش گرفتش ، مادرش تنها کسی بود که دوستش داشت و همیشه
کنارش بود ... آروم دست هاش رو دورش حلقه کرد وسعی کرد از آغوشش آرامش بگیره
بعد از مدتی از هم جدا شدن وخانم چوی با لبخندگفت :
ـ پاشو آماده شو باید بری مدرسه ...
سوبین : نمیشه امروز نرم ؟
ـ چرا ؟
۳.۰k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.