*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
با بدجنسی گفتم : اون کلا برای جنس مونث مهربونه
زنگ زدن تو دلم خدا خدا می کردم نگین باشه یکم هیرسا ضایع بشه در رو باز کردم خودش بود دلم می خواست جیغ بزنم از خوشحالی اومد داخل وبا دیدن عمو ومامان هنگامه جا خورد
نگین : اینا کین ؟!
عمو نگین دوست هیرسا مامان هنگامه نگین خانم چند ساله هیرسا رو می شناسه وباهاش رفت آمد داره
نگین سوالی نگاهم کرد
- مامان بابای هیرسا هستن نگین جان
نگین لبشو گزید وگفت : ببخشید نشناختم خوش اومدین
رفت با مامان هنگامه رو بوسی کرد به عمو هم سلام کرد عمو اخم کرده بود نگینم متوجه شده بود گفت : اومدم هیرسا رو ببینم وبرم
عمو : هیرسا خوابه
- بشین نگین جون
نگین رو نشوندم وگفتم : نگین دست پختش عالیه چی درست کردی برای هیرسا
نگین سبد رو گذاشت وگفت : یه سوپ درست کردم نمی دونستم خانواده هیرسا اومدن وگرنه مزاحم نمی شدم
مامان : راحت باش عزیزم اینجا هم مثله خونه ای خودته
نگین بدبخت چقدر خجالت می کشید عمو بلند شد وگفت : میرم یکم استراحت می کنم
عمو رفت اتاق من استراحت کنه
نگین زیاد نموند ورفت منو مامان هنگامه نهار خوردیم ورفتیم استراحت کنیم رفتم اتاق هیرسا که خواب بودرو کاناپه دراز کشیدم
- شیلان
با صدای هیرسا برگشتم وگفتم : بیداری هنوز
هیرسا : اره کی بود اومد اینجا
-نگین
هیرسا : نگین؟؟!!!!!! چرا اخه بهش گفتم نیاد
- چه می دونم
دراز کشیدم وگفتم : می خوابم که دارم از بی خوابی می میرم
به ثانیه نکشید بی هوش شدم از بی خوابی
شیلان:
با بدجنسی گفتم : اون کلا برای جنس مونث مهربونه
زنگ زدن تو دلم خدا خدا می کردم نگین باشه یکم هیرسا ضایع بشه در رو باز کردم خودش بود دلم می خواست جیغ بزنم از خوشحالی اومد داخل وبا دیدن عمو ومامان هنگامه جا خورد
نگین : اینا کین ؟!
عمو نگین دوست هیرسا مامان هنگامه نگین خانم چند ساله هیرسا رو می شناسه وباهاش رفت آمد داره
نگین سوالی نگاهم کرد
- مامان بابای هیرسا هستن نگین جان
نگین لبشو گزید وگفت : ببخشید نشناختم خوش اومدین
رفت با مامان هنگامه رو بوسی کرد به عمو هم سلام کرد عمو اخم کرده بود نگینم متوجه شده بود گفت : اومدم هیرسا رو ببینم وبرم
عمو : هیرسا خوابه
- بشین نگین جون
نگین رو نشوندم وگفتم : نگین دست پختش عالیه چی درست کردی برای هیرسا
نگین سبد رو گذاشت وگفت : یه سوپ درست کردم نمی دونستم خانواده هیرسا اومدن وگرنه مزاحم نمی شدم
مامان : راحت باش عزیزم اینجا هم مثله خونه ای خودته
نگین بدبخت چقدر خجالت می کشید عمو بلند شد وگفت : میرم یکم استراحت می کنم
عمو رفت اتاق من استراحت کنه
نگین زیاد نموند ورفت منو مامان هنگامه نهار خوردیم ورفتیم استراحت کنیم رفتم اتاق هیرسا که خواب بودرو کاناپه دراز کشیدم
- شیلان
با صدای هیرسا برگشتم وگفتم : بیداری هنوز
هیرسا : اره کی بود اومد اینجا
-نگین
هیرسا : نگین؟؟!!!!!! چرا اخه بهش گفتم نیاد
- چه می دونم
دراز کشیدم وگفتم : می خوابم که دارم از بی خوابی می میرم
به ثانیه نکشید بی هوش شدم از بی خوابی
۳۲.۸k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.