☆♡پارت: ۱۴♡☆
☆♡پارت: ۱۴♡☆
(فردا صبح)
بیدار شد. مثل همیشه ساعت ۶ صبح بود بلند شد رفت دستشویی و کارای لازمو کرد و اومد بیرون لباس هاشو عوض کرد و رفت پایین و صبحونشو خورد و رفت بیرون و حدود یک ساعت پیاده روی کرد. بعد یک ساعت اومد خونه و یکم استراحت کرد بعد اسنراحت رفت سالن ورزشیش و شروع کرد به تمرین حرکات رزمیش. حدود یک ساعت داشت تمرین می کرد. دیگه از تمرین دست برداشتو رفت سمت اتاقش. بعد رفت توی حموم و ی حموم نیم ساعته کرد و اومد بیرون. ساعت نزدیک به ۹ بود رفت مو هاشو با سشوار خشک کرد و سریع حاضر شد رفت پایین و سوار ماشین شد و به سمت مطب بزرگ روانشناسش حرکت کردن. بعد چند دقیقه رسیدن. سویونگ رفت داخل و سوار اسانسور شد و به طبقه دوم رفت. از اسانسور اومد بیرون و رفت سمت اتاق روان شناسش و تق ای به در اتاق زد.
(علامت روان شناس:* چون اسمش طولانیه علامت گذاشتم)
*بیا تو.
سویونگ رفت تو.
سویونگ: آنیونگ.
*انیونگ. خوش اومدی عزیزم بیا بشین.
سویونگ: چشم.
سویونگ رفت نشست روی صندلی روربه روش.
* حالت چطوره؟ تو این ی هفته چی کارا کردی؟
سویونگ: خوبم مرسی خب راستش دو تا دوست جدید پیدا کردم.
*اوو واقعا؟ عالیه! داری بلاخره پیش رفت می کنی.
سویونگ: اره دارم پیش رفت می کنم. تازه قراره امروز غروب بیان پیش من زندگی کنن.
*اوم عالیه. خب حالا بگو چه حسی داری؟
سویونگ: ام... خب راستش یکم حس خوبیه که دیگه تنها نیستم. ولی هنوز یکم ناراحتم.
*چرا؟ چیزی شده؟ (همه حرفاشو با لحن آروم طوری که روان شناسا حرف می زنن می گه)
سویونگ: نه چیزی که نشده... ولی هنوز ته قلبم احساس ناراحتی می کنم... ی جورایی احساس پوچی می کنم... ولی...
*ولی چی؟
سویونگ: ولی به این حس عادت کردم. اما طوریه که انگار می خواد منو از رون بخوره. حس عجیبیه!
*یعنی چطوری عجیبه؟ می تونی واضح تر احساستو توصیف کنی؟
سویونگ: انگار احساس غم خیلی وقته که تو ی دلمه و دارم آتیشم می زنه. منو می خوره. انگار حس خالی بودنه. انگار ته دلم خالیه.
*شاید...
امید وارم از این پارت خوشتون اومده باشه💜🌹
داستان از اینجا یکم جالب میشه پس زودتر شرطا رو برسونید😉💜
شرطا برای پارت بعد:
لایک: ۱۷
کامنت: هرچند تا دوست داشتید ولی حد اقل نفری یدونه بزارید لطفا🙏💜
حالا که تا اینجا اومدی اون قلبه سفیدو قرمزش کن❤
(فردا صبح)
بیدار شد. مثل همیشه ساعت ۶ صبح بود بلند شد رفت دستشویی و کارای لازمو کرد و اومد بیرون لباس هاشو عوض کرد و رفت پایین و صبحونشو خورد و رفت بیرون و حدود یک ساعت پیاده روی کرد. بعد یک ساعت اومد خونه و یکم استراحت کرد بعد اسنراحت رفت سالن ورزشیش و شروع کرد به تمرین حرکات رزمیش. حدود یک ساعت داشت تمرین می کرد. دیگه از تمرین دست برداشتو رفت سمت اتاقش. بعد رفت توی حموم و ی حموم نیم ساعته کرد و اومد بیرون. ساعت نزدیک به ۹ بود رفت مو هاشو با سشوار خشک کرد و سریع حاضر شد رفت پایین و سوار ماشین شد و به سمت مطب بزرگ روانشناسش حرکت کردن. بعد چند دقیقه رسیدن. سویونگ رفت داخل و سوار اسانسور شد و به طبقه دوم رفت. از اسانسور اومد بیرون و رفت سمت اتاق روان شناسش و تق ای به در اتاق زد.
(علامت روان شناس:* چون اسمش طولانیه علامت گذاشتم)
*بیا تو.
سویونگ رفت تو.
سویونگ: آنیونگ.
*انیونگ. خوش اومدی عزیزم بیا بشین.
سویونگ: چشم.
سویونگ رفت نشست روی صندلی روربه روش.
* حالت چطوره؟ تو این ی هفته چی کارا کردی؟
سویونگ: خوبم مرسی خب راستش دو تا دوست جدید پیدا کردم.
*اوو واقعا؟ عالیه! داری بلاخره پیش رفت می کنی.
سویونگ: اره دارم پیش رفت می کنم. تازه قراره امروز غروب بیان پیش من زندگی کنن.
*اوم عالیه. خب حالا بگو چه حسی داری؟
سویونگ: ام... خب راستش یکم حس خوبیه که دیگه تنها نیستم. ولی هنوز یکم ناراحتم.
*چرا؟ چیزی شده؟ (همه حرفاشو با لحن آروم طوری که روان شناسا حرف می زنن می گه)
سویونگ: نه چیزی که نشده... ولی هنوز ته قلبم احساس ناراحتی می کنم... ی جورایی احساس پوچی می کنم... ولی...
*ولی چی؟
سویونگ: ولی به این حس عادت کردم. اما طوریه که انگار می خواد منو از رون بخوره. حس عجیبیه!
*یعنی چطوری عجیبه؟ می تونی واضح تر احساستو توصیف کنی؟
سویونگ: انگار احساس غم خیلی وقته که تو ی دلمه و دارم آتیشم می زنه. منو می خوره. انگار حس خالی بودنه. انگار ته دلم خالیه.
*شاید...
امید وارم از این پارت خوشتون اومده باشه💜🌹
داستان از اینجا یکم جالب میشه پس زودتر شرطا رو برسونید😉💜
شرطا برای پارت بعد:
لایک: ۱۷
کامنت: هرچند تا دوست داشتید ولی حد اقل نفری یدونه بزارید لطفا🙏💜
حالا که تا اینجا اومدی اون قلبه سفیدو قرمزش کن❤
۲۳.۹k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.