پارت311
#پارت311
فرشید به دیدن عاطفه رفته و هنوز بیرون نیامده بود!
روزبه دست به سینه به نیمکت تکیه داده و پایش را تکان میداد!
شاید کمی از استرس و نگرانی اش کم میشد!
نگرانی از وضع پیش آمده !
از اتفاقاتی که افتاده و
از شب خوبی که به این راحتی خراب شده بود ...
نگاهش را از درخت ها و فضای سبز روبه رویش گرفت و به مهری که با فاصله ، گوشه ی نیمکت نشسته و غرق گوشی اش بود انداخت...
حدس میزد دلخور باشد !!
البته در این یک مورد حق را به اونمیداد !
آنها هرچه بودند ، کارشان دیگر بازی با احساساتِ مردم نبود ،
جمله ی آخرش بدجور حرصش را درآورده بود اینکه گفته بود :
"معلوم نیست این بلاها رو سر چند نفر دیگ هم...."
نفسش را محکم بیرون داد و فاصله اش را با مهری از بین برد ، طوری که بازوهایشان به هم چسبید...
مهری بدون هیچ واکنشی همچنان غرق گوشی بود ...
تحمل این مهرنوشِ ساکت و سر به زیر را نداشت...
نگاهش را ب صفحه ی گوشی اش انداخت!
"_نه مامان الان بهتره ، بهش سرم وصل کردن ، میام یکمِ دیگ!!"
نگاهش را از صفحه ی چتش گرفت و به نیم رخش دوخت....
_بیا ببرمت ، دیر شد دیگه!
مهری گوشی اش را قفل کرد و دست به سینه نشست .
_نمیخوام.
روزبه کامل به طرفش چرخید!
_یعنی چی؟
مهری بدون جواب به روبه رو خیره بود.
روزبه_با توام ها!
مهری؟
مهری سرش را بالا انداخت !
روزبه اخم کرد و با جدیت گفت:
_دارم باهات حرف میزنم ، منو نگاه کن!
مهری به روزبه نگاه کرد و با لجبازی گفت:
_خودت گفتی دهنمو ببندم !
الانم بستم !
سوال نپرس که جوابتو نمیدم...
...
فرشید به دیدن عاطفه رفته و هنوز بیرون نیامده بود!
روزبه دست به سینه به نیمکت تکیه داده و پایش را تکان میداد!
شاید کمی از استرس و نگرانی اش کم میشد!
نگرانی از وضع پیش آمده !
از اتفاقاتی که افتاده و
از شب خوبی که به این راحتی خراب شده بود ...
نگاهش را از درخت ها و فضای سبز روبه رویش گرفت و به مهری که با فاصله ، گوشه ی نیمکت نشسته و غرق گوشی اش بود انداخت...
حدس میزد دلخور باشد !!
البته در این یک مورد حق را به اونمیداد !
آنها هرچه بودند ، کارشان دیگر بازی با احساساتِ مردم نبود ،
جمله ی آخرش بدجور حرصش را درآورده بود اینکه گفته بود :
"معلوم نیست این بلاها رو سر چند نفر دیگ هم...."
نفسش را محکم بیرون داد و فاصله اش را با مهری از بین برد ، طوری که بازوهایشان به هم چسبید...
مهری بدون هیچ واکنشی همچنان غرق گوشی بود ...
تحمل این مهرنوشِ ساکت و سر به زیر را نداشت...
نگاهش را ب صفحه ی گوشی اش انداخت!
"_نه مامان الان بهتره ، بهش سرم وصل کردن ، میام یکمِ دیگ!!"
نگاهش را از صفحه ی چتش گرفت و به نیم رخش دوخت....
_بیا ببرمت ، دیر شد دیگه!
مهری گوشی اش را قفل کرد و دست به سینه نشست .
_نمیخوام.
روزبه کامل به طرفش چرخید!
_یعنی چی؟
مهری بدون جواب به روبه رو خیره بود.
روزبه_با توام ها!
مهری؟
مهری سرش را بالا انداخت !
روزبه اخم کرد و با جدیت گفت:
_دارم باهات حرف میزنم ، منو نگاه کن!
مهری به روزبه نگاه کرد و با لجبازی گفت:
_خودت گفتی دهنمو ببندم !
الانم بستم !
سوال نپرس که جوابتو نمیدم...
...
۱.۱k
۲۷ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.