رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_هفتم
سری تکون دادمو نبضش رو گرفتم میزد اما خیلی ضعیف باید سریع می رسوندیمش بیمارستان وقت تلف کردن رو جایز ندونستم و از رو زمین بلندش کردم
آروم و با احتیاط گرفتمش بغلمو شهیادم سریع در عقب ماشین رو باز کرد و بازم آروم و با احتیاط خوابوندمش رو صندلی عقب که یهو صدای ناله اش بلند شد
سرمو نزدیک لباش بردم که ببینم چی میگه ولی بی فایده بود نتونستم چیزی بفهمم...سریع ازش فاصله گرفتمو با شهیاد سوار ماشین شدیمو به طرف بیمارستان حرکت کردم.....
نزدیک بیمارستان بودیم شهیاد برگشت نگاهی به دختره انداخت و دوباره به من نگاه کردو گفت:
-میگم پندار کی باهاش اینکارو کرده نکنه ازاین دخترای الکی خوش بوده و قرص روان گردانی چیزی خورده
سرمو با کلافگی تکون دادم و گفتم:
- نمیدونم نمیدونم ...شایدم اینجوری باشه بالاخره رفتیم بیمارستان معلوم میشه دیگه..
- آره راست میگی ولی من میگم که قرص روان گردان خورده اونجوری که اینا مارپیچ می رفتن وسط اتوبان..
بعدم سرشو به نشونه تاسف تکون داد فقط نگاش کردم هیچی نگفتم دوست نداشتم زود قضاوت کنم همون لحظه هم رسیدیم بیمارستان خدارو شکر بابا امشب شیفت نبود که کلی سوال پیچم کنه ولی خوب بالاخره که چی بهش میگفتن دیگه
یه لحظه پشیمون شدم آوردمش اینجا چون حوصله نصیحت های بابا رو نداشتم هی بگه پندار حواست باشه پندار با فکر به دیگران کمک کن..آخه من نمی دونم به دیگران کمک کردن هم فکر داره؟
ماشین رو نگه داشتم و شهیاد سریع رفت سمت در اورژانس و با دوتا پرستارو برانکارد برگشت دختره رو دوباره گرفتم بغلم که باز ناله اش بلند شد و گذاشتمش رو برانکارد تقریبا همه پرسنل اون بیمارستان رو می شناختم قیافهتن ولی خوب به نام خانوادگی همه رو نمی شناختم یکی از پرستارا رو به من گفت:
- آقای پناهی چی شده باهاش تصادف کردین ؟
همینطور که به سمت اورژانس می رفتیم گفتم :
- نه توی اتوبان از یه ماشین افتاده بیرون نمی شناسمش...
پرستارم سری از روی تاسف تکون دادو رفتیم تو اورژانس به یه چشم بهم زدنی پرستارا و دکترا ریخت بالا سر دختره و با شهیاد رفتم بیرون اورژانس به پرستارا سفارش کردم که پلیس رو خبر نکنند باید دختره بهوش میومد که ببینیم چه خبره
شهیاد به ساعتش نگاه کردو با ترس گفت:
- خاک عالم ساعت 11شبه پندارررر من دیگه پامو تو محلمون نمیزارم
آتی جون منو میکشه..
اصلا حوصله شوخی نداشتم حالم یه جور عجیبی شد دلم برای اون دختره می سوخت با اینکه نمی دونستم چرا اینجوری شده آهی کشیدمو گفتم:
- خواهشا ساکت شو شهیاد حوصله دلقک بازی ندارم
شهیاد با ناراحتی گفت:
- دست شما درد نکنه حالا دلقکم شدم دیگه..
بدون توجه به حرفش گفتم:
- به نظرت این دخترو چرا از ماشین پرت کردن
سریع برگشتم سمتشو ادامه دادم:
- شهیاد توهم دیدی اونو پرتش کردن خودش پرت نشد سرعت ماشین کم شد بعد اینکه پرتش کردن ماشین با سرعت دور شد..
شهیاد گفت:
-پس قضیه قرص و این حرفها منتفی دیگه...
سری تکون دادمو گفتم :
-آره اون قضیه منتفی ولی نباید زود قضاوت کنیم باید بهوش بیاد تا ببینیم چه خبره
شهیادم سری تکون دادو گفت:
- موافقم....
موبایلم دوباره تو جیبم لرزید از تو جیبم برداشتمش و به صفحه اش نگاهی انداختم
پدیده بود با لبخند جواب دادم:
- الو....
صدای آروم پدیده تو گوشم پیچید
-الو...پندار معلومه کجایی ؟
نفسمو محکم فوت کردم بیرون و گفتم:
-کار برام پیش اومد داشتم با شهیاد میومدم خونه..
پدیده گفت:
-آره اتفاقا مامان فرستادش دنبالت ولی مثل اینکه اونم همراه تو شده و یکی رو باید بفرستیم دنبال شما دوتا
پندار مامان خیلی عصبیه کارد بهش بزنی خونش در نمیاد از اونورم از خانوم و آقای سعادت هی چپ میرن راست میان میگن نکنه پندار جون از ما خوشش نمیاد خودشو قایم کرده آتوسام که نگم بهتره!!
پریدم وسط حرفش وعصبی گفتم:
- می خواستی بگی آره ازشون متنفرم پول پرستای تازه به دوران رسیده!!!
پدیده ام عصبی گفت:
- برادر من از اونا خوشت نمیاد مخالف آتوسایی بیا به مامان بگو چرا سرمن خالی میکنی؟
بازبا همون عصبانیت گفتم:
- مگه نگفتم بیشتر از هزار بار هم بهش گفتم ولی حرف تو گوشش نمیره که میگه هیچکی بهتر از آتوسا برای تو نیست..
پدیده گفت:
- من زنگ نزدم برا این چیزا ...پندار تا خون مامان به جوش نیومده خونه رو نذاشته رو سرش بیا خونه تورو خدا..
کلافه گفتم:
- آخه من ...
پرید وسط حرفمو گفت:
-جون پدیده بیا خونه خواهش میکنم ...
وگرنه مامان خونه رو رو سرمون خراب میکنه ها پندار!!!!
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_هفتم
سری تکون دادمو نبضش رو گرفتم میزد اما خیلی ضعیف باید سریع می رسوندیمش بیمارستان وقت تلف کردن رو جایز ندونستم و از رو زمین بلندش کردم
آروم و با احتیاط گرفتمش بغلمو شهیادم سریع در عقب ماشین رو باز کرد و بازم آروم و با احتیاط خوابوندمش رو صندلی عقب که یهو صدای ناله اش بلند شد
سرمو نزدیک لباش بردم که ببینم چی میگه ولی بی فایده بود نتونستم چیزی بفهمم...سریع ازش فاصله گرفتمو با شهیاد سوار ماشین شدیمو به طرف بیمارستان حرکت کردم.....
نزدیک بیمارستان بودیم شهیاد برگشت نگاهی به دختره انداخت و دوباره به من نگاه کردو گفت:
-میگم پندار کی باهاش اینکارو کرده نکنه ازاین دخترای الکی خوش بوده و قرص روان گردانی چیزی خورده
سرمو با کلافگی تکون دادم و گفتم:
- نمیدونم نمیدونم ...شایدم اینجوری باشه بالاخره رفتیم بیمارستان معلوم میشه دیگه..
- آره راست میگی ولی من میگم که قرص روان گردان خورده اونجوری که اینا مارپیچ می رفتن وسط اتوبان..
بعدم سرشو به نشونه تاسف تکون داد فقط نگاش کردم هیچی نگفتم دوست نداشتم زود قضاوت کنم همون لحظه هم رسیدیم بیمارستان خدارو شکر بابا امشب شیفت نبود که کلی سوال پیچم کنه ولی خوب بالاخره که چی بهش میگفتن دیگه
یه لحظه پشیمون شدم آوردمش اینجا چون حوصله نصیحت های بابا رو نداشتم هی بگه پندار حواست باشه پندار با فکر به دیگران کمک کن..آخه من نمی دونم به دیگران کمک کردن هم فکر داره؟
ماشین رو نگه داشتم و شهیاد سریع رفت سمت در اورژانس و با دوتا پرستارو برانکارد برگشت دختره رو دوباره گرفتم بغلم که باز ناله اش بلند شد و گذاشتمش رو برانکارد تقریبا همه پرسنل اون بیمارستان رو می شناختم قیافهتن ولی خوب به نام خانوادگی همه رو نمی شناختم یکی از پرستارا رو به من گفت:
- آقای پناهی چی شده باهاش تصادف کردین ؟
همینطور که به سمت اورژانس می رفتیم گفتم :
- نه توی اتوبان از یه ماشین افتاده بیرون نمی شناسمش...
پرستارم سری از روی تاسف تکون دادو رفتیم تو اورژانس به یه چشم بهم زدنی پرستارا و دکترا ریخت بالا سر دختره و با شهیاد رفتم بیرون اورژانس به پرستارا سفارش کردم که پلیس رو خبر نکنند باید دختره بهوش میومد که ببینیم چه خبره
شهیاد به ساعتش نگاه کردو با ترس گفت:
- خاک عالم ساعت 11شبه پندارررر من دیگه پامو تو محلمون نمیزارم
آتی جون منو میکشه..
اصلا حوصله شوخی نداشتم حالم یه جور عجیبی شد دلم برای اون دختره می سوخت با اینکه نمی دونستم چرا اینجوری شده آهی کشیدمو گفتم:
- خواهشا ساکت شو شهیاد حوصله دلقک بازی ندارم
شهیاد با ناراحتی گفت:
- دست شما درد نکنه حالا دلقکم شدم دیگه..
بدون توجه به حرفش گفتم:
- به نظرت این دخترو چرا از ماشین پرت کردن
سریع برگشتم سمتشو ادامه دادم:
- شهیاد توهم دیدی اونو پرتش کردن خودش پرت نشد سرعت ماشین کم شد بعد اینکه پرتش کردن ماشین با سرعت دور شد..
شهیاد گفت:
-پس قضیه قرص و این حرفها منتفی دیگه...
سری تکون دادمو گفتم :
-آره اون قضیه منتفی ولی نباید زود قضاوت کنیم باید بهوش بیاد تا ببینیم چه خبره
شهیادم سری تکون دادو گفت:
- موافقم....
موبایلم دوباره تو جیبم لرزید از تو جیبم برداشتمش و به صفحه اش نگاهی انداختم
پدیده بود با لبخند جواب دادم:
- الو....
صدای آروم پدیده تو گوشم پیچید
-الو...پندار معلومه کجایی ؟
نفسمو محکم فوت کردم بیرون و گفتم:
-کار برام پیش اومد داشتم با شهیاد میومدم خونه..
پدیده گفت:
-آره اتفاقا مامان فرستادش دنبالت ولی مثل اینکه اونم همراه تو شده و یکی رو باید بفرستیم دنبال شما دوتا
پندار مامان خیلی عصبیه کارد بهش بزنی خونش در نمیاد از اونورم از خانوم و آقای سعادت هی چپ میرن راست میان میگن نکنه پندار جون از ما خوشش نمیاد خودشو قایم کرده آتوسام که نگم بهتره!!
پریدم وسط حرفش وعصبی گفتم:
- می خواستی بگی آره ازشون متنفرم پول پرستای تازه به دوران رسیده!!!
پدیده ام عصبی گفت:
- برادر من از اونا خوشت نمیاد مخالف آتوسایی بیا به مامان بگو چرا سرمن خالی میکنی؟
بازبا همون عصبانیت گفتم:
- مگه نگفتم بیشتر از هزار بار هم بهش گفتم ولی حرف تو گوشش نمیره که میگه هیچکی بهتر از آتوسا برای تو نیست..
پدیده گفت:
- من زنگ نزدم برا این چیزا ...پندار تا خون مامان به جوش نیومده خونه رو نذاشته رو سرش بیا خونه تورو خدا..
کلافه گفتم:
- آخه من ...
پرید وسط حرفمو گفت:
-جون پدیده بیا خونه خواهش میکنم ...
وگرنه مامان خونه رو رو سرمون خراب میکنه ها پندار!!!!
۷.۲k
۰۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.