رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_ششم
آخرین مریضم ویزیت کردم رو به خانم سهیلی پرستار شیفت شب آسایشگاه گفتم:
-خانم سهیلی من دیگه دارم میرم...
با لبخندی گفت :
- خسته نباشید به سلامت دکتر...
از سالن طولانی گذشتم و به در رسیدم که با یادآوری مطلب و دوباره برگشتم سمت ایستگاه پرستاری خانم سهیلی مشغول بررسی یه پرونده بود و روبروش ایستادم که دوباره سرشو گرفت بالا و گفت:
- موضوعی پیش اومده دکتر پناهی
سری تکون دادمو گفتم:
- شرمنده فقط اومدم دوباره تاکید کنم مراقب بیمار اتاق 45 باشین
می دونم وظایفتونو به خوبی انجام میدن ولی من نگرانم متوجه هستین که
دوباره با لبخند سری تکون دادو گفت:
- خیالتون راحت آقای دکتر شب خوبی داشته باشین
دوباره ازش خداحافظی کردم که گوشیم به لرزه در اومد به صفحه نگاه کردم
شهیاد بود وای از دست این پسر عجول لبخندی زدمو خودمو برا کلی فحش و بدوبیراه آماده کردم دکمه اتصال رو زدم و گفتم:
- الو...
صدای عصبی شهیاد رو شنیدم که با فریاد گفت:
-الو زهر مار...الو کوفت ..مرض الهی جیز جیگر بگیری..الهی سرتخته بشورمت
با صدای نازک زنانه ای گفت:
- شیرمو حلالت نمیکنم ...عاقت میکنم
دوباره صداشو صاف کردو گفت:
- کدوم گوری هستی بچه می دونی چندبار بهت زنگ زدم ..آخه تو چرا بهم توجه نمیکنی ...آخه چرا
با خنده گفتم:
- زبون به دهن بگیر دارم میام دیگه ....داشتم مریضا رو ویزیت میکردم..
همونطور که باهاش حرف میزدم رفتم تو محوطه آسایشگاه و برای علی آقا نگهبان آسایشگاه سری تکون دادم و شهیادو دیدم داشتم میرفتم سمتش که گفت:
-حالا اگه کارت تموم شد بیا پایین این علفایی که زیر پای من سبز شده رو بخور تا جون بگیری
همون لحظه رسیدم پشت سرشو یهو چرخیدم روبروش با دیدنم چشاش از زور تعجب گرد شدو من با اخم گفتم:
- کدوم علفا؟!
یه نگاه به زیر پاش کردو گفت :
- اااا...چیزه شرمنده دیر اومدی نموند برات یکی از فامیلات داشت از اینجا رد میشد گفتم چه فرقی داره تو اون ندارین که دادم اون خوردشون
زورکی بهش اخم کردم و گفتم:
- دارم برات ..
حالا تو دلم داشتم می خندیدم..
از رو کاپوت ماشینم بلند شدو گفت:
- باشه داشته باش بیا بریم دیگه دوباره این آتی جون به من زنگ زد گفت:
-ببرمت خونه..پسر فراری
همونطور که می نشستم پشت فرمون با کلافگی گفتم:
- ای از دست این مامانم حرف حساب حالیش نمیشه که
صدبار گفتم خوشم نمیاد وقتی این دختره اونجاست منم باشم
شهیادم که نشسته بود صندلی جلو گفت:
- آخه آتوسا چشه؟ خوب بگو یه دلیل منطقی بیار
با عصبانیت برگشتم سمتشو گفتم:
- تو یکی دیگه خفه شو زورم به تو می رسه ها دق و دلی هامو سر تو خالی میکنم
گفته باشم...
یهو عین این بچه مظلوما دست به سینه نشست و گفت:
- چشم...
از حالتش خنده ام گرفت شهیاد دوست صمیمی من بود 20سالی میشد که باهم دوست بود از برادر بهم نزدیک تر بود یعنی من که برادر نداشتم اون جاشو برام پر کرده بودم هم دوستم بود هم همسایه بودیم و هم برادرم... پسر شوخی بود به قول پدیده خواهرم مخ می خورد همیشه پدیده می گفت:
- وای پندار باور کن من نمی دونم تو چطور اینو اینهمه سال تحمل کردی
با صدای شهیاد از فکر اومدم بیرون
- هی پندار تروخدا راه بیوفت اگه من الان نبرمت خونه آتی جون منو از سر در کوچه حلق آویز میکنه
خندیدمو ماشین رو روشن کردم و راه افتادم...
هر دوتامون ساکت بودیم افتاده بودم تو اتوبان و آروم می روندم اصلا دوست نداشتم برسم خونه یهو یه سوزوکی سفید رنگ از کنارمون با سرعت رد شد
شهیاد با غرغر گفت:
- عجب آدمایی پیدا می شنا....این چه وضع رانندگیه...
ماشین به صورت مارپیچ میرفت و تقریبا ازمون فاصله گرفته بود ولی خوب قابل دید بود یهو دیدم سرعتش رو یکم کم کردو در ماشین در همون حال حرکت باز شد و انگار یه چیزی از ماشین پرت شد بیرون در ماشین رو بستن و دوباره سرعت گرفتن و دور شدن...با دیدن این صحنه شوکه شدم اتوبان خلوت بود کشیدم کنار اتوبان و سرعتم رو کم کردم صدای شهیاد شنیدم که با تعجب گفت:
- پندار توهم دیده آدم بود پرت شدااااا
با تعجب و نگرانی سری تکون دادموگفتم:
-آره ..
و همون لحظه رسیدم و ماشین رو پارک کردم و با عجله هم من هم شهیاد از ماشین پیاده شدیم...
رفتیم طرف اونی که از ماشین پرتش کردن صورتش سمت آسفالت بود یه دختر بود
صورتشو برگردوندم پر خون بودبا دیدنش حالم یه جوری شد و شهیاد گفت:
- اینو چرا اینجا انداختن پندار چرا وایستادی نگاه میکنی نبض شو بگیر ببین زنده است هرچند بعید می دونم.
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_ششم
آخرین مریضم ویزیت کردم رو به خانم سهیلی پرستار شیفت شب آسایشگاه گفتم:
-خانم سهیلی من دیگه دارم میرم...
با لبخندی گفت :
- خسته نباشید به سلامت دکتر...
از سالن طولانی گذشتم و به در رسیدم که با یادآوری مطلب و دوباره برگشتم سمت ایستگاه پرستاری خانم سهیلی مشغول بررسی یه پرونده بود و روبروش ایستادم که دوباره سرشو گرفت بالا و گفت:
- موضوعی پیش اومده دکتر پناهی
سری تکون دادمو گفتم:
- شرمنده فقط اومدم دوباره تاکید کنم مراقب بیمار اتاق 45 باشین
می دونم وظایفتونو به خوبی انجام میدن ولی من نگرانم متوجه هستین که
دوباره با لبخند سری تکون دادو گفت:
- خیالتون راحت آقای دکتر شب خوبی داشته باشین
دوباره ازش خداحافظی کردم که گوشیم به لرزه در اومد به صفحه نگاه کردم
شهیاد بود وای از دست این پسر عجول لبخندی زدمو خودمو برا کلی فحش و بدوبیراه آماده کردم دکمه اتصال رو زدم و گفتم:
- الو...
صدای عصبی شهیاد رو شنیدم که با فریاد گفت:
-الو زهر مار...الو کوفت ..مرض الهی جیز جیگر بگیری..الهی سرتخته بشورمت
با صدای نازک زنانه ای گفت:
- شیرمو حلالت نمیکنم ...عاقت میکنم
دوباره صداشو صاف کردو گفت:
- کدوم گوری هستی بچه می دونی چندبار بهت زنگ زدم ..آخه تو چرا بهم توجه نمیکنی ...آخه چرا
با خنده گفتم:
- زبون به دهن بگیر دارم میام دیگه ....داشتم مریضا رو ویزیت میکردم..
همونطور که باهاش حرف میزدم رفتم تو محوطه آسایشگاه و برای علی آقا نگهبان آسایشگاه سری تکون دادم و شهیادو دیدم داشتم میرفتم سمتش که گفت:
-حالا اگه کارت تموم شد بیا پایین این علفایی که زیر پای من سبز شده رو بخور تا جون بگیری
همون لحظه رسیدم پشت سرشو یهو چرخیدم روبروش با دیدنم چشاش از زور تعجب گرد شدو من با اخم گفتم:
- کدوم علفا؟!
یه نگاه به زیر پاش کردو گفت :
- اااا...چیزه شرمنده دیر اومدی نموند برات یکی از فامیلات داشت از اینجا رد میشد گفتم چه فرقی داره تو اون ندارین که دادم اون خوردشون
زورکی بهش اخم کردم و گفتم:
- دارم برات ..
حالا تو دلم داشتم می خندیدم..
از رو کاپوت ماشینم بلند شدو گفت:
- باشه داشته باش بیا بریم دیگه دوباره این آتی جون به من زنگ زد گفت:
-ببرمت خونه..پسر فراری
همونطور که می نشستم پشت فرمون با کلافگی گفتم:
- ای از دست این مامانم حرف حساب حالیش نمیشه که
صدبار گفتم خوشم نمیاد وقتی این دختره اونجاست منم باشم
شهیادم که نشسته بود صندلی جلو گفت:
- آخه آتوسا چشه؟ خوب بگو یه دلیل منطقی بیار
با عصبانیت برگشتم سمتشو گفتم:
- تو یکی دیگه خفه شو زورم به تو می رسه ها دق و دلی هامو سر تو خالی میکنم
گفته باشم...
یهو عین این بچه مظلوما دست به سینه نشست و گفت:
- چشم...
از حالتش خنده ام گرفت شهیاد دوست صمیمی من بود 20سالی میشد که باهم دوست بود از برادر بهم نزدیک تر بود یعنی من که برادر نداشتم اون جاشو برام پر کرده بودم هم دوستم بود هم همسایه بودیم و هم برادرم... پسر شوخی بود به قول پدیده خواهرم مخ می خورد همیشه پدیده می گفت:
- وای پندار باور کن من نمی دونم تو چطور اینو اینهمه سال تحمل کردی
با صدای شهیاد از فکر اومدم بیرون
- هی پندار تروخدا راه بیوفت اگه من الان نبرمت خونه آتی جون منو از سر در کوچه حلق آویز میکنه
خندیدمو ماشین رو روشن کردم و راه افتادم...
هر دوتامون ساکت بودیم افتاده بودم تو اتوبان و آروم می روندم اصلا دوست نداشتم برسم خونه یهو یه سوزوکی سفید رنگ از کنارمون با سرعت رد شد
شهیاد با غرغر گفت:
- عجب آدمایی پیدا می شنا....این چه وضع رانندگیه...
ماشین به صورت مارپیچ میرفت و تقریبا ازمون فاصله گرفته بود ولی خوب قابل دید بود یهو دیدم سرعتش رو یکم کم کردو در ماشین در همون حال حرکت باز شد و انگار یه چیزی از ماشین پرت شد بیرون در ماشین رو بستن و دوباره سرعت گرفتن و دور شدن...با دیدن این صحنه شوکه شدم اتوبان خلوت بود کشیدم کنار اتوبان و سرعتم رو کم کردم صدای شهیاد شنیدم که با تعجب گفت:
- پندار توهم دیده آدم بود پرت شدااااا
با تعجب و نگرانی سری تکون دادموگفتم:
-آره ..
و همون لحظه رسیدم و ماشین رو پارک کردم و با عجله هم من هم شهیاد از ماشین پیاده شدیم...
رفتیم طرف اونی که از ماشین پرتش کردن صورتش سمت آسفالت بود یه دختر بود
صورتشو برگردوندم پر خون بودبا دیدنش حالم یه جوری شد و شهیاد گفت:
- اینو چرا اینجا انداختن پندار چرا وایستادی نگاه میکنی نبض شو بگیر ببین زنده است هرچند بعید می دونم.
۶.۵k
۰۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.