رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_هشتم
مامان و می شناختم خیلی عصبی بود مونده بودم این بابای من این همه سال چه از دستش کشیده سری تکون دادمو گفتم:
- باشه میام..
پدیده خندیدو گفت:
- قربون داداشی منتظرم ...
و گوشی رو قطع کرد که یهو شهیاد ترکید...
-چی چیو میام اگه بریم این دختره چی؟
خندیدمو گفتم:
- بریم نه برم!!!
یه کم نگام کرد انگار تازه متوجه حرفم شد که گفت:
- جون پندار منو اینجا تنها نذاریا تورو خدا من اصلا از محیط بیمارستان و این حرفا خوشم نمیاد خودت بهتر میدونی که....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-به خدا چاره ای ندارم شهیاد مامانمو که می شناسی
سری تکون دادو گفت:
- بله بله آتی جون نگو بگو مادر پولاد زره!
اخم کردمو گفتم:
- هیچی بهت نمیگم پرو شدیا
-ای بابا تو گفتی مامانمو میشناسی منم گفتم آره
اگه می خواستم دهن به دهن شهیاد بذارم باید تا صبح یه لنگه پا اونجا می موندم
براهمینم در ماشین رو باز کردم همونطور که سوار میشدم گفتم:
- شهیاد همینجا می مونی تا این دختره بهوش بیاد بعدشم به من زنگ میزنی
به خدا اوضاع خونه خیطه من رفتم
دستی تو هوا تکون دادمو ماشین و روشن کردم و حرکت کردم شهیادم با تعجب و با نگاهش فقط همراهیم کرد.
بالاخره رسیدم خونه به ساعت نگاه کردم 12 شب بود با خودم گفتم حتما خانواده سعادت رفتن و باید خودمو برای توپ و تشرای مامان آماده میکردم...
در پارکینگ رو با ریموت باز کردمو ماشین رو بردم داخل پارکینگ اما بعد پشیمون شدم اگه یه وقت شهیاد زنگ میزد و باید می رفتم بیمارستان چی؟؟ ولی خوب دیگه پارک کرده بودم ماشینو....از ماشین پیاده شدمو به طرف پله ها که منتهی میشد به ساختمون اصلی رفتم که یهو صدای آتوسا رو از پشت سرم شنیدم
- سلام پندار جان....
وای که این دختر چقدر پرو بود اولش خواستم بی خیال شم انگار که صداش رو نشنیدم اما خوب خیلی ضایع بودو دور از ادب!! برگشتم سمتش و با اخم گفتم:
- سلام آتوسا خانوم...
چشمای مشکیشو یکم ریز کردو گفت:
- پندار جان بهتر نیست باهم یکم راحت باشیم...مثلا قراره تا چندوقت دیگه باهم ازدواج کنیم...
وای دیگه داشتم جوش می آوردم هه ازدواج با این عمرا با خودم عهد کرده بودم حتی اگه شده قید همه خانواده رو بزنم ولی با آتوسا ازدواج نکنم ولی خوب نمی خواستم از همون اول با جروبحث حرفمو به کرسی بنشونم فکر میکردم با این بی تفاوتی هام مامان متوجه میشه که کششی به آتوسا ندارم بی خیال میشه حتی چندبارم زبونن بهش گفته بودم که فکر میکرد دارم باهاش شوخی میکنم...
ولی خوب این واقعا شوخی نبود من تصمیمم جدی بودو نمی خواستم با آتوسا ازدواج کنم...
از فکر اومدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم و رو به آتوسا گفتم:
- بهتره بریم داخل ...
سری تکون دادو با چند گام بلند خودشو رسوند به من و شونه به شونه من ایستادونگاهی بهش کردم و بدون حرف باهاش وارد ساختمون شدم وقتی وارد سالن اصلی پذیرایی شدیم صدای گفتگویی آقای سعادت پدر آتوسا رو با مامان شنیدم ...
- عاطفه خانوم ...مثل اینکه پندار خان کارشون خیلی مهم تر از مهموناشونه بهتره دیگه ما رفع زحمت کنیم...
مامان هم که از صداش کاملا عصبانیت مشهود بودولی خوب سعی داشت پنهانش کنه گفت:
- نه این چه حرفیه. پدیده جان الان باهاش تماس گرفته و گفته که خودشو میرسونه
شما 10دقیقه دیگه تشریف داشته باشین....
که همون لحظه منو آتوسا باهم وارد سالن پذیرایی شدیم و مامان که روبروی در ورودی بود با دیدن من حرفش رو قطع کردو گفت:
- بفرمایید اینم پندار...گفتم که بهتون میاد...
بعدم لبخند مصنوعی بهم زدو گفت:
- خوش اومدی پسرم خانواده سعادت و آتوسا جان خیلی منتظر شما شدن...
با چشماش داشت میگفت که بعدن به حسابم میرسه...
همین امشب باید بعد رفتنه اینا تکلیفمو با مامان یه سره میکردم باید میگفتم که آتوسا مناسب من نیست و من هیچ حسی بهش ندارم....
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_هشتم
مامان و می شناختم خیلی عصبی بود مونده بودم این بابای من این همه سال چه از دستش کشیده سری تکون دادمو گفتم:
- باشه میام..
پدیده خندیدو گفت:
- قربون داداشی منتظرم ...
و گوشی رو قطع کرد که یهو شهیاد ترکید...
-چی چیو میام اگه بریم این دختره چی؟
خندیدمو گفتم:
- بریم نه برم!!!
یه کم نگام کرد انگار تازه متوجه حرفم شد که گفت:
- جون پندار منو اینجا تنها نذاریا تورو خدا من اصلا از محیط بیمارستان و این حرفا خوشم نمیاد خودت بهتر میدونی که....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-به خدا چاره ای ندارم شهیاد مامانمو که می شناسی
سری تکون دادو گفت:
- بله بله آتی جون نگو بگو مادر پولاد زره!
اخم کردمو گفتم:
- هیچی بهت نمیگم پرو شدیا
-ای بابا تو گفتی مامانمو میشناسی منم گفتم آره
اگه می خواستم دهن به دهن شهیاد بذارم باید تا صبح یه لنگه پا اونجا می موندم
براهمینم در ماشین رو باز کردم همونطور که سوار میشدم گفتم:
- شهیاد همینجا می مونی تا این دختره بهوش بیاد بعدشم به من زنگ میزنی
به خدا اوضاع خونه خیطه من رفتم
دستی تو هوا تکون دادمو ماشین و روشن کردم و حرکت کردم شهیادم با تعجب و با نگاهش فقط همراهیم کرد.
بالاخره رسیدم خونه به ساعت نگاه کردم 12 شب بود با خودم گفتم حتما خانواده سعادت رفتن و باید خودمو برای توپ و تشرای مامان آماده میکردم...
در پارکینگ رو با ریموت باز کردمو ماشین رو بردم داخل پارکینگ اما بعد پشیمون شدم اگه یه وقت شهیاد زنگ میزد و باید می رفتم بیمارستان چی؟؟ ولی خوب دیگه پارک کرده بودم ماشینو....از ماشین پیاده شدمو به طرف پله ها که منتهی میشد به ساختمون اصلی رفتم که یهو صدای آتوسا رو از پشت سرم شنیدم
- سلام پندار جان....
وای که این دختر چقدر پرو بود اولش خواستم بی خیال شم انگار که صداش رو نشنیدم اما خوب خیلی ضایع بودو دور از ادب!! برگشتم سمتش و با اخم گفتم:
- سلام آتوسا خانوم...
چشمای مشکیشو یکم ریز کردو گفت:
- پندار جان بهتر نیست باهم یکم راحت باشیم...مثلا قراره تا چندوقت دیگه باهم ازدواج کنیم...
وای دیگه داشتم جوش می آوردم هه ازدواج با این عمرا با خودم عهد کرده بودم حتی اگه شده قید همه خانواده رو بزنم ولی با آتوسا ازدواج نکنم ولی خوب نمی خواستم از همون اول با جروبحث حرفمو به کرسی بنشونم فکر میکردم با این بی تفاوتی هام مامان متوجه میشه که کششی به آتوسا ندارم بی خیال میشه حتی چندبارم زبونن بهش گفته بودم که فکر میکرد دارم باهاش شوخی میکنم...
ولی خوب این واقعا شوخی نبود من تصمیمم جدی بودو نمی خواستم با آتوسا ازدواج کنم...
از فکر اومدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم و رو به آتوسا گفتم:
- بهتره بریم داخل ...
سری تکون دادو با چند گام بلند خودشو رسوند به من و شونه به شونه من ایستادونگاهی بهش کردم و بدون حرف باهاش وارد ساختمون شدم وقتی وارد سالن اصلی پذیرایی شدیم صدای گفتگویی آقای سعادت پدر آتوسا رو با مامان شنیدم ...
- عاطفه خانوم ...مثل اینکه پندار خان کارشون خیلی مهم تر از مهموناشونه بهتره دیگه ما رفع زحمت کنیم...
مامان هم که از صداش کاملا عصبانیت مشهود بودولی خوب سعی داشت پنهانش کنه گفت:
- نه این چه حرفیه. پدیده جان الان باهاش تماس گرفته و گفته که خودشو میرسونه
شما 10دقیقه دیگه تشریف داشته باشین....
که همون لحظه منو آتوسا باهم وارد سالن پذیرایی شدیم و مامان که روبروی در ورودی بود با دیدن من حرفش رو قطع کردو گفت:
- بفرمایید اینم پندار...گفتم که بهتون میاد...
بعدم لبخند مصنوعی بهم زدو گفت:
- خوش اومدی پسرم خانواده سعادت و آتوسا جان خیلی منتظر شما شدن...
با چشماش داشت میگفت که بعدن به حسابم میرسه...
همین امشب باید بعد رفتنه اینا تکلیفمو با مامان یه سره میکردم باید میگفتم که آتوسا مناسب من نیست و من هیچ حسی بهش ندارم....
۵.۹k
۰۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.