پارت نود و پنج....
#پارت نود و پنج....
#کارن..
من: هیچی داداش بیا صبحونه بخور..
کامین پشت میز نشست نگاهی به جانان کرد و گفت..
حالت خوبه تو ..چرا رنگت پریده..؟
جانان: هیچی نیست بخاطر درد دستمه..
کامین: دستت؟..
جانان: اره سوخت حواسم نبود چیزی نشده خوبم...
کامین: ببینم دستت رو ...
جانان دستش رو بالا روی میز گذاشت که کامین گفت:
چی کار کردی با خودت دختر خوب میخوای ببرمت دکتر اگه زیاد میسوزه...
من: لازم نیست ببری خودم واسش دارو میگیرم زیاد جدی نیست...
کامین: چیچی جدی نیست جاش بمونه چی...
من: نمیمونه خودم کرم میخرم واسش تو نمیخوای صبحونه بخور ...
کامین حرصی سری تکون داد و مشغول لقمه گرفتن شد ...
هی خدا این دختر همش درد سره....
بعد از صبحونه رفتم اتاقم یه سری کار هام رو انجام دادم توی اتاق بعدم حمام رفتم و رفتم پایین ببینم جانان داره چی کار میکنه...
تو اشپز خونه داشت اشپزی میکرد معلوم بود به زور روی پاش ایستاده و با یه دستش کار میکرد واقعا مشخص بود سختشه..همین هم خوبه واسش تا یادش بمونه تا مثل ادم گوش به حرف بده...
راهم رو به سمت سالن کج کردم و تلوزیون رو روشن کردم و کمی کانال ها رو بالا پایین کردم هیچی نداشت پوف...خچب چی کار کنم ...
زنگ زدم کارین و باهاش کمی صحبت کردم و برای عادل هم زنگ زدم و از وضع شرکت ازش خبری گرفتم ...
حوصلم واقعا سر رفته بود که ..
جانان با سینی که به زور با یه دستش نگه داشته بود و روی پاشنه پا راه میرفت دیدم داره میاد سمتم واقعا قیافش خنده دار شده بود ...
جانان: قهوه واسه خودم درست کردم شما هم میخورید..
من: اره به منم بده...
ماگی رو بهم داد و خودش هم ماگی که مونده بود رو برداشت و دور از من روی مبل نشست و اروم سرش رو انداخت پایین و به بخار قهوهش خیره شد ....تو حال خودش نبود معلوم بود.اخه این درصد از ارومی واقعا از جانان بعید بود...
من: کامین کی رفت؟
جانان: یه یک ساعت بعد از صبحونه خوردن رفت..
من: چته ساکتی داری واسه کی نقشه میکشی؟
جانان : من واسه کی نقشه کشیدم چه کار به شما دارم...
من: اره تو که راست میگی!!!!!!
جانان : پس چی نکنه فک میکنی تو راست میگی؟..
من: دقیقا ..
جانان حرصی پاشد و رفت خندم گرفنه بود کم اورد پاشد رفت...
داشتم قهوه میخوردم که از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که بیمار فوری داریم و خودم رو برسونم...
چون حوصله ام سر رفته بود سریع رفتم بالا و لباس عوض کرد و اومدم پایین که جانان رو دیدم توی سالن گفتم: جانان من واسه ظهر دیر میرسم کامین اومد ناهار بخورین...
جانان: چشم..
سریع از در زدم بیرون و رفتم بیمارستان ..
#سه ساعت بعد...
وای که مردم بابا من غلط کردم گفتم حوصلم سر رفته ...خوردو خاکشیر روی صندلی ولو شدم وای که چه عمل سخنی بود واقعا گشنم بود از جا بلند شدم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و روندم طرف خونه ...
وقتی رسیدم ...
#کارن..
من: هیچی داداش بیا صبحونه بخور..
کامین پشت میز نشست نگاهی به جانان کرد و گفت..
حالت خوبه تو ..چرا رنگت پریده..؟
جانان: هیچی نیست بخاطر درد دستمه..
کامین: دستت؟..
جانان: اره سوخت حواسم نبود چیزی نشده خوبم...
کامین: ببینم دستت رو ...
جانان دستش رو بالا روی میز گذاشت که کامین گفت:
چی کار کردی با خودت دختر خوب میخوای ببرمت دکتر اگه زیاد میسوزه...
من: لازم نیست ببری خودم واسش دارو میگیرم زیاد جدی نیست...
کامین: چیچی جدی نیست جاش بمونه چی...
من: نمیمونه خودم کرم میخرم واسش تو نمیخوای صبحونه بخور ...
کامین حرصی سری تکون داد و مشغول لقمه گرفتن شد ...
هی خدا این دختر همش درد سره....
بعد از صبحونه رفتم اتاقم یه سری کار هام رو انجام دادم توی اتاق بعدم حمام رفتم و رفتم پایین ببینم جانان داره چی کار میکنه...
تو اشپز خونه داشت اشپزی میکرد معلوم بود به زور روی پاش ایستاده و با یه دستش کار میکرد واقعا مشخص بود سختشه..همین هم خوبه واسش تا یادش بمونه تا مثل ادم گوش به حرف بده...
راهم رو به سمت سالن کج کردم و تلوزیون رو روشن کردم و کمی کانال ها رو بالا پایین کردم هیچی نداشت پوف...خچب چی کار کنم ...
زنگ زدم کارین و باهاش کمی صحبت کردم و برای عادل هم زنگ زدم و از وضع شرکت ازش خبری گرفتم ...
حوصلم واقعا سر رفته بود که ..
جانان با سینی که به زور با یه دستش نگه داشته بود و روی پاشنه پا راه میرفت دیدم داره میاد سمتم واقعا قیافش خنده دار شده بود ...
جانان: قهوه واسه خودم درست کردم شما هم میخورید..
من: اره به منم بده...
ماگی رو بهم داد و خودش هم ماگی که مونده بود رو برداشت و دور از من روی مبل نشست و اروم سرش رو انداخت پایین و به بخار قهوهش خیره شد ....تو حال خودش نبود معلوم بود.اخه این درصد از ارومی واقعا از جانان بعید بود...
من: کامین کی رفت؟
جانان: یه یک ساعت بعد از صبحونه خوردن رفت..
من: چته ساکتی داری واسه کی نقشه میکشی؟
جانان : من واسه کی نقشه کشیدم چه کار به شما دارم...
من: اره تو که راست میگی!!!!!!
جانان : پس چی نکنه فک میکنی تو راست میگی؟..
من: دقیقا ..
جانان حرصی پاشد و رفت خندم گرفنه بود کم اورد پاشد رفت...
داشتم قهوه میخوردم که از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که بیمار فوری داریم و خودم رو برسونم...
چون حوصله ام سر رفته بود سریع رفتم بالا و لباس عوض کرد و اومدم پایین که جانان رو دیدم توی سالن گفتم: جانان من واسه ظهر دیر میرسم کامین اومد ناهار بخورین...
جانان: چشم..
سریع از در زدم بیرون و رفتم بیمارستان ..
#سه ساعت بعد...
وای که مردم بابا من غلط کردم گفتم حوصلم سر رفته ...خوردو خاکشیر روی صندلی ولو شدم وای که چه عمل سخنی بود واقعا گشنم بود از جا بلند شدم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و روندم طرف خونه ...
وقتی رسیدم ...
۱۴.۰k
۰۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.