پارت نود و هفت...
#پارت نود و هفت...
#جانان....
رفتم اتاقم دراز کشیدم خیلی حوصلم سر رفته بود کاشکی حداقل کامین بود یه خورده سر به سرش میزاشتم ...
خوابم نمی اومد تو جام هی غلط میزدم اخرم حرصی بلند شدم رفتم توی سالن و تلوزیون رو روشن کردم ...
بیا اینم هیچی نداره خوب من چی کار کنم حالا...
داشتم فکر میکردم که چه اتیشی بسوزونم که کارن از اتاقش اومد بیرون لباس پوشیده بود خدا بیا اینم که میخواد بره بیرون من تنها توی این خونه چی کار کنم هر چند بود و نبودش فرق خاصی نداره..خدایا نمیشه منم با خودش ببره..
کارن: بپوش بریم جانان...
چشمام از خوشحالی برق زدن اخ جون خدایا دمت جیز...
من: باشه الان حاضر میشم...
کارن : پایین تو ماشینم سریع امدی...
من : باشه...
سریع رفتم اتاقم و اماده شدم رفتم بدو پایین از زوق درد پام هم یادم رفته بود
توی ماشین مشکیه نشسته بود رفتم و سوار شدم که حرکت کرد نمیدونم کجا میرفت ولی همین که خونه تنها نبودم خودش خوب بود بعد از چند دقیقه جلوی یه دارو خونه ایستاد و گفت: جات جم نمیخوری جانان تا بیام فهمیدی...
سری تکون دادم که اونم پیاده شد رفت توی دارو خونه بعد از چند دقیقه اومد کیسه ای که دستش بود رو انداخت روی پام و گفت: بگیر اینو واسه دستته هر شب بزن دستت...
من: ممنون...
که ماشین رو روشن کرد که گفتم: اومم میشه بپرسم کجا میریم ؟
کارن: داریم میریم ساحل...
چیزی نگفتم و سرم رو برگردوندم طرف شیشه و به بیرون نگاه کردم بعد از چند دقیقه نگه داشت از دیدن ساحل این قدر ذوق کردم اومد سریع پیاده بشم که کارن مچ دستم رو گرفت و گفت از کنارم جم نمیخوری جانان فهمیدی...
از شوق فقط سری تکون دادم و پیاده شدم به سمت من اومد کارن که منم پشت سرش راه افتادم واقعا دریا رو دوست داشتم واین ساحل واقعا فوق العاده بود داشتم انالیز میکردم اطراف رو که کارن مچ دستم رو کشید و کنار خودش نگهم داشت و گفت : راه بیا دیگه دختر ..
هم قدم شدم باهاش که به سمت کافه ای که اون نزدیکی بود و رفت و داخل شد دلم نمیخواستم بیام اینجا ولی چه کنم که دستم رو گرفته بود کارن و دنبال خودش میکشوند..
با وارد شدنمون کامین و ترانه رو دیدم و تیام و کارین که دور یه میز نشسته بودن نزدیک شدیم متوجه ما شدن که همگی سلام کردن منم سلام کردم کارن دستم رو ول کرد و اشاره کرد کنارش بشینم نشستم ولی تمام فکرم بیرون بود لب ساحل ...
اونا واسه خودشون حرف میزدن ولی من زل زده بودم به دریا از توی شیشه که کامین گفت: هی جانان خانم کجایی ؟؟؟
من: هیچی حواسم به دریاست ...میگم نمیشه بریم اونجا...
کارن: بشین حالا میریم ..
نا امید سرم رو انداختم پایین اونا هم باز واسه خودشون شروع کردن شوخی کردن بعد از کلی حرف زدن بالا خره پاشدن که برن ساحل با ذوق اومد زود برم که...
#جانان....
رفتم اتاقم دراز کشیدم خیلی حوصلم سر رفته بود کاشکی حداقل کامین بود یه خورده سر به سرش میزاشتم ...
خوابم نمی اومد تو جام هی غلط میزدم اخرم حرصی بلند شدم رفتم توی سالن و تلوزیون رو روشن کردم ...
بیا اینم هیچی نداره خوب من چی کار کنم حالا...
داشتم فکر میکردم که چه اتیشی بسوزونم که کارن از اتاقش اومد بیرون لباس پوشیده بود خدا بیا اینم که میخواد بره بیرون من تنها توی این خونه چی کار کنم هر چند بود و نبودش فرق خاصی نداره..خدایا نمیشه منم با خودش ببره..
کارن: بپوش بریم جانان...
چشمام از خوشحالی برق زدن اخ جون خدایا دمت جیز...
من: باشه الان حاضر میشم...
کارن : پایین تو ماشینم سریع امدی...
من : باشه...
سریع رفتم اتاقم و اماده شدم رفتم بدو پایین از زوق درد پام هم یادم رفته بود
توی ماشین مشکیه نشسته بود رفتم و سوار شدم که حرکت کرد نمیدونم کجا میرفت ولی همین که خونه تنها نبودم خودش خوب بود بعد از چند دقیقه جلوی یه دارو خونه ایستاد و گفت: جات جم نمیخوری جانان تا بیام فهمیدی...
سری تکون دادم که اونم پیاده شد رفت توی دارو خونه بعد از چند دقیقه اومد کیسه ای که دستش بود رو انداخت روی پام و گفت: بگیر اینو واسه دستته هر شب بزن دستت...
من: ممنون...
که ماشین رو روشن کرد که گفتم: اومم میشه بپرسم کجا میریم ؟
کارن: داریم میریم ساحل...
چیزی نگفتم و سرم رو برگردوندم طرف شیشه و به بیرون نگاه کردم بعد از چند دقیقه نگه داشت از دیدن ساحل این قدر ذوق کردم اومد سریع پیاده بشم که کارن مچ دستم رو گرفت و گفت از کنارم جم نمیخوری جانان فهمیدی...
از شوق فقط سری تکون دادم و پیاده شدم به سمت من اومد کارن که منم پشت سرش راه افتادم واقعا دریا رو دوست داشتم واین ساحل واقعا فوق العاده بود داشتم انالیز میکردم اطراف رو که کارن مچ دستم رو کشید و کنار خودش نگهم داشت و گفت : راه بیا دیگه دختر ..
هم قدم شدم باهاش که به سمت کافه ای که اون نزدیکی بود و رفت و داخل شد دلم نمیخواستم بیام اینجا ولی چه کنم که دستم رو گرفته بود کارن و دنبال خودش میکشوند..
با وارد شدنمون کامین و ترانه رو دیدم و تیام و کارین که دور یه میز نشسته بودن نزدیک شدیم متوجه ما شدن که همگی سلام کردن منم سلام کردم کارن دستم رو ول کرد و اشاره کرد کنارش بشینم نشستم ولی تمام فکرم بیرون بود لب ساحل ...
اونا واسه خودشون حرف میزدن ولی من زل زده بودم به دریا از توی شیشه که کامین گفت: هی جانان خانم کجایی ؟؟؟
من: هیچی حواسم به دریاست ...میگم نمیشه بریم اونجا...
کارن: بشین حالا میریم ..
نا امید سرم رو انداختم پایین اونا هم باز واسه خودشون شروع کردن شوخی کردن بعد از کلی حرف زدن بالا خره پاشدن که برن ساحل با ذوق اومد زود برم که...
۱۳.۳k
۰۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.