ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( پارت ۳۴۴ فصل ۳ )

نیکول خندید و گفت: حاضرم باهات به معامله اي بكنم.. فرد با اشتیاق گفت خونه جیمین خالیه يا مياي خونه من؟
ووای.
دستمو به دهنم گرفتم تا ریسه نرم
لعنتي..
نیکول با غیض گفت خفه شو یه دقیقه.. بشنو بعد فكراي كثيف بكن..
فك
فرد بلند گفت: عه.. كثيف چيه دختره ي منحرف؟به چي كردي؟ من منظورم این بود که کجا بشینیم منطقی درباره
مفاد معامله صحبت کنیم.
نیکول خندید و گفت:فرررد.
فرد مهربون گفت جاااانم
اي خداا..من غش..
با ذوق به نیکول نگاه کردم
با لبخند گفت میخوام بدونم جیمین الان کجاست؟
فرد ناباور :گفت: معامله سر اینه؟
نيكول : بله..
فرد : خاک بر سرت بابا ...... قطع كن.. مزاحمم نشو کار دارم.. نیکول خندید و گفت: در عوضش یه شب شام میبرمت
بیرون
فرد : اوهو.. ورشکست نشي..
نیکول با خنده گفت: قبول؟
فرد چیکار جاي جیمین داري حالا؟ با اون زن موذیش
میخواین مچش روبگیرین؟
با حرص گفتم دارم میشنوم .فرد
فرد : میدونم.. چون داری میشنوی .گفتم..لباس مناسب داري؟ متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم: لباس؟ براي چي؟
فرد : نیکول.. تن این دختره یه پیرهن شيك از اونا که شما دخترا سر قرارها میپوشین و دل پسرا رو میبرین بگن بیام دنبالش ببرمش ور دل شوهرش..
شوکه گفتم نه نه..من..يعني ما نمیخواستیم.. نیکول تند و با ذوق :گفت باشه چشم. همین الان.. خدافظ...
و گوشی رو قطع کرد و منو هول داد سمت اتاق..
و کمدم رو باز کرد
کلافه و وحشت زده :گفتم چیکار میکني؟ لباس واسه چي؟ لباسامو با لبخند شادي بهم زد و گفت: میری پیش جیمین...
عصبي و بلند گفتم من نمیرم..
دستش از حرکت وایستاد و نگام کرد.
با اخم زل زدم بهش.
مظلوم و گرفته گفت:جیمین تنهاست..
با بغض سرمو برگردوندم و گفتم خودش میخواد تنها باشه..
نيكول : الا..دلت مياد؟
دلم میومد؟
خم شد تو چمدون خودش
نه..
دلم پر میزد براش ولی
ولی نمیخواستم مزاحمش باشم.
اگه بداخلاق شه و ناراحت شه چي؟
اگه به حضور من نیاز داشت بهم میگفت...پس..
اما قلبم..
نيکول لباسي پرت کرد تو بغلم و با ذوق گفت:پس حله..بدو
پوشش