دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_155🎀•
غذا رو در کمال آرامش خوردیم که ارسلان گفت:
_چندتا کار دیگه مونده همین‌جا بشین تموم شد بریم.
سرمو بالا انداختم و گفتم:
_نه میرم تو اتاق استراحت.
اخم تندی کرد و تشر زد:
_لازم نکرده بشین سرجات، باز می‌ره اونجا میشینه واسم آبغوره می‌گیره.
شوکه شده نگاهش کردم، درک نمی‌کردم!
چرا امروز انقدر واسش مهم شده بودم؟
یعنی کلا از گریه کردن خوشش نمیاد یا گریه‌ی من آزارش میده؟
هرچی بود به من که حس خیلی خوبی داد، حسی مثل اینکه برای یکی مهمی.
گریه گردنت، ناراحت شدنت، بغ کردنت!
با همون حال خوبی که بهم دست داده بود بی‌حواس گفتم:
_چشم‌
با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد.
معلوم بود انتظار نداشته انقدر ساده کلمه «چشم» رو بشنوه! ولی حقیقت این بود که امروز جفتمون متحول شده بودیم.
با تک خندی لب زد:
_چه عجب ما چشم هم از زبون شما شنیدیم.
دهن کجی‌ای بهش کردم و روی مبل لم دادم.
حوصلم سر رفته بود، حالا که فکر می‌کنم تو خونه بهتر بود...
حداقل خودم رو با یه چیزی سرگرم می‌کردم.
ولی اینجا هیچی نبود، فقط به لوازم آرایش داشتم که اونم ارسلان خان ممنوع‌ش کرد!
با فکری که به ذهنم رسید چشمام برق زد، آرایش نمیتونم بکنم لاک که میتونم بزنم مگه نه؟
سریع لاک‌های خوشگلم رو به همراه لاک پاک‌کن آوردم روی میز چیدم.
اول لاک دستم رو تمیز پاک کردم بعد دوباره لاک بنفش این‌بار یکم پررنگ‌ترش رو برداشتم و شروع به زدن کردم.
دیدگاه ها (۲)

دلبر کو چولو#PART_156🎀•مثل قبلی که ارسلان زد تمیز نشد ولی با...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

دلبر کوچولو#PART_154🎀•_آره، خوبم.سعی می‌کردم خونسرد رفتار کن...

دلبر کوچولو#PART_153🎀•نمی‌دونم چقدر خیره به سقف آروم اشک می‌...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭³ دسستم رو گذاشتم روی دستش که مث چی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط