هفتآسمون

#هفت_آسمون🤍
#پارت_34💜



دیانا✨🥺


صبح با صدای مامانم از خواب بلند شدم
مامان= دیانا.... دیانا جان........ دیانا پاشو
بلند شدم که مامان گفت
مامان=دیانا جان بلند شو برو حاضر شو الان ارسلان میاد دنبالت برید برای کارای عقد
یهو از جام پاشدم نشستم
_ هاااا.... الان... عقد.... چی
مامان= ببین عزیزم با خانواده آقای کاشی صحبت کردیم که گفتن زود عقد کنید که حداقل 4 یا 5 ماه دیگه عروسی کنید چون پدربزرگ ارسلان مریضه میخاد تو عروسی نوش باشه
بعد حرف زدن به مامان پاشدم رفتم سرویس کارای مربوطه رو کردم رفتم یه آرایش لایت کردم و یه رژ آجری زدم و آرایشم تموم شد
رفتم سر کمد یه لباس نارنجی جلو باز پوشیدم که زیرش یه تاپ سفید با شلوار سفید و شال نارنجی با رگه های سفید
کیفمو برداشتم رفتم پایین چون مامانم گفت ارسلان دم دره رفتم پایین درو باز کردم و دیدم ارسلان به شاسی بلند مشکیش تکیه داده و سرش تو گوشی شه واااااای خدا چقد این پسر جذابه الهی من فداش بشم
رفتم بغلش وایسادم لپشو بوس کردم که با ترس نگام کرد
زدم زیر خنده
_😂😂عشقم منمممم حواست کجاست خیلی تو گوشیا
+ ای بابا قلبم ریخت
_😂😂😝
+ قربون اون خنده هات بشم
خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و آروم گفتم
_ خدانکنه
با دستش چونمو گرفت و آورد بالا و گفت
+ دیگه هیچ وقت ازم خجالت نکش... باش
سرمو تکون دادم به نشانه باش ولی گفت
+ اینو یادت باشه همیشه به آقات میگی چشم حالا چی شد
_چشم(آروم)
+نشنیدم
_چشششششش(بچگونه)
سوارماشین شدیم حرک کردیم به سمت فروشگاه ها و پاساژ ها


ادامه دارد.......

کامنتا +5 تا💕

اصکی=اتحاد✨
دیدگاه ها (۰)

#هفت_آسمون✨#پارت_35🥺💕روز عقد💕 دیانا🥺ساعت ۵ بود همه ی دخترا ا...

#هفت_آسمون😍#پارت_36💕ارسلان💕حاج آقا= آقای ارسلان کاشی فرزند م...

#هفت_آسمون💕#پارت_33💕دیانا🤍نشستیم که بعد چند دقیقه دایی ارسلا...

پانیذ🖤از خواب بلند شدم نیکا بهم داشت تند تند پیام میداد گوشی...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

رمان بغلی من پارت ۴۸یاشار: کت شلوار خوشگلمو( عکسشو میزارم)...

رمان بغلی من پارت ۵۵ستایش: روی صندلی نشستم یاشار داشت میومد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط