هفتآسمون

#هفت_آسمون💕
#پارت_33💕


دیانا🤍
نشستیم که بعد چند دقیقه دایی ارسلان گفت
دایی ارسلان= خب از وقتی که پدر ارسلان فوت کرد من جای پدرش بودم و الان هم به جای پدرش اینجام
همه= خدا رحمتشون کنه
بعد چند دقیقه حرف زدم بابا گفت= خب عروس و داماد برن توب اتاق صحبت کنن دیانا جان آقا ارسلان رو راهنمایی کن به اتاقت
بلند شدیم رفتیم تو اتاق نشستیم رو تخت
+ خب بگو
_ امممم چی بگم
+ شرایطی که داری و این چیزا دیگه
_ آها.... خب ببین هیچ وقت به هم دروغ نگین خیانت نکنیم و اینکه زود همو قضاوت نکنیم.. و..... همین
+ ببین یه چیزی رو جا انداختی
_چی؟
+به هم اعتماد داشته باشیم و در هر شرایطی پیش هم باشیم
_ اووو اره
+ دیانا
_ جان
+خیلی دوست دارم همیشه کنارم میمونی؟؟
_ اوهوم معلومه که عشقمممممم
بعد همو بغل کردیم ارسلان منو خوابوند و روم خیمه زد و لباشو گذاشت رو لبام و آروم مک میزد بعد چند دقیقه ول کرد و رفتم جلو آینه سرو وضع مو درست کردم
دیدم ارسلان بهم خیره شده و لباش رژی
_ چیه؟
+ خوشگل ندیدم
_☺️ارسلان
+ جوووونم
_ لبات
+ میخای؟😁
_ عههههه بی ادب نه خیر لبات رژیه
انگشت شصتشو کشید رو لباش
_ های های های اون لبا از این به بعد صاحب داره هاااا
دستمال مرطوب رو برداشتم و لبشو پاک کردم و رژمو دوباره زدم که شک نکن و رفتیم بیرون
دایی ارسلان= خب چیشد
یه نگاه به نیکا کردم با سرش گفت آره؟؟ منم گفتم آره با سرم بعد نگاه به هم کردیم که مامان گفت
مامان=دیانا؟؟؟
_ جوابم مثبته(با خجالت سرم پایین بود)
همه برامون دس زدن داشتم میشستم رو مبل یک نفره که خاله زیبا گفت
خاله زیبا= دیانا جون بیا بشین پیش ارسلان
ارسلان نشسته بود رو مبل دو نفره نشستم کنارش و همه مشغول حرف زدن با هم شدن منو ارسلانم داشتیم حرف میزدیم بعد کلی وقت خدافظی کردن و رفتن موقع خدافظی ارسلان بهم چشمک زد منم یواشکی براش بوس فرستادم که ادای قش کردن درآورد آروم خندیدیم و خدافظی کردن و رفت
با کمک مامان و نیکا و پانیذ حال و جمع و جور کردیم ساعت یک یک و نیم بود که نیکا پانیذ داشتن میرفتن که نشوندمشون رو مبل و گفتم
(_دیانا +نیکا *پانیذ)
_کجا خرای من
+ من گفتم تو داری ازدواج میکنی آدم شدی
* والا... میریم خونه هامون
_ نمیشه امشب پیشم بمونید
+مزاحمیم خو
_عه این چه حرفیه گوسالح
*من که میمونم😌
+منم میمونم😌
_آخ جووووون
تا خود ساعت 2 چرت و پرت گفتیم و خندیدیم جا انداختیم تو حال و خوابیدیم خیلی خسته بودیم 3 تامون

💕فردا صبح💕

با صدای مامان از خواب بیدار شدم که با چیزی که گفت تعجب کردم.......

ادامه دارد.......

کامنتا +6 تا😍
پارت بعد حاضره😘


اصکی=اتحاد🙃
دیدگاه ها (۱۰)

#هفت_آسمون🤍#پارت_34💜دیانا✨🥺صبح با صدای مامانم از خواب بلند ش...

#هفت_آسمون✨#پارت_35🥺💕روز عقد💕 دیانا🥺ساعت ۵ بود همه ی دخترا ا...

پانیذ🖤از خواب بلند شدم نیکا بهم داشت تند تند پیام میداد گوشی...

#هفت_آسمون💜#پارت_32🤍دیانا🤍ساعت ٧ بود از خواب بیدار شدم رفتم ...

رمان بغلی من پارت ۱۱۵و۱۱۶و۱۱۷ارسلان :یه روز نشده ناز میشیدیا...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

رمان بغلی منپارت ۱۲۹و۱۳۰ ارسلان: یه لحظه احساس کردم قلبم نمی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط