پارت70
#پارت70
با حس سنگینی روی شانه اش چشمانش را باز کرد .
دستش را به صورتش کشید و
رویش را به سمت چپش چرخاند ،
نفسش به صورتش خورد و
چشمانش از گرمای نفس های فرشید خمار شد...
الان کجا بود ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟
چرا اینقدر نزدیکش بود؟
داشت خواب می دید؟
یا آرزویش براورده شده بود ؟
اصلا اینجاکجا بود ؟
اولین کلمه ای که به ذهنش آمد ،
بهشت بود ، اینجا بهشت بود.
فقط در بهشت میتوانست ، چنین جای خوبی را پیدا کند ...
چشمانش را بست و با تمام وجود عشقش نسبت به فرشید را حس کرد ،
حس کرد ؛
تمام حس های خوبی را که ،
در دنیا وجود داشت .
باصدای بوق ماشین ، فرشید سرش را بلند کرد و با چشمانی نیمه باز به عاطفه نگاه کرد و گفت :
+چی شده؟؟؟؟
سرش را دوباره روی شانه ی عاطفه گذاشت و ادامه داد:
+اه چرا نمیزارن یه دو دیقه بخوابیم؟
عاطفه یک ابرویش را بالا انداخت و به اطرافش نگاه کرد ،
مهرنوش و روزبه را دید و سرسبزی اطرافش را ...
و تازه یادش آمد که کجا بود .
دلش نمیخواست ، بیشتر از این در برابر فرشید ، از خودش ضعف نشان دهد...
خودش را سریع کنار کشید و فرشید که به شانه اش تکیه داده بود ، از جا پرید ...
عاطفه_بهت خوش گذشته نه؟
دستم خشک شد ، چه سنگینی!!
فرشید_فکر نمیکردم ایقد خسیس باشی!
خواب بودم خو...
عاطفه_خسیس عمته ! دستم له شد.
فرشید_هوی من رو عمم غیرت دارما...
عاطفه_پ به من نگو خسیس!
فرشید_خسیسی دیگ !نبودی میزاشتی بخوابم...
عاطفه_دلم خواست اصلا.
فرشید_دلت ، غلط...
روزبه_وااااااای بسههههه ، تحویل بگیر مهرنوش خانوم ! بعد میگی چرا داد میزنی....
با حس سنگینی روی شانه اش چشمانش را باز کرد .
دستش را به صورتش کشید و
رویش را به سمت چپش چرخاند ،
نفسش به صورتش خورد و
چشمانش از گرمای نفس های فرشید خمار شد...
الان کجا بود ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟
چرا اینقدر نزدیکش بود؟
داشت خواب می دید؟
یا آرزویش براورده شده بود ؟
اصلا اینجاکجا بود ؟
اولین کلمه ای که به ذهنش آمد ،
بهشت بود ، اینجا بهشت بود.
فقط در بهشت میتوانست ، چنین جای خوبی را پیدا کند ...
چشمانش را بست و با تمام وجود عشقش نسبت به فرشید را حس کرد ،
حس کرد ؛
تمام حس های خوبی را که ،
در دنیا وجود داشت .
باصدای بوق ماشین ، فرشید سرش را بلند کرد و با چشمانی نیمه باز به عاطفه نگاه کرد و گفت :
+چی شده؟؟؟؟
سرش را دوباره روی شانه ی عاطفه گذاشت و ادامه داد:
+اه چرا نمیزارن یه دو دیقه بخوابیم؟
عاطفه یک ابرویش را بالا انداخت و به اطرافش نگاه کرد ،
مهرنوش و روزبه را دید و سرسبزی اطرافش را ...
و تازه یادش آمد که کجا بود .
دلش نمیخواست ، بیشتر از این در برابر فرشید ، از خودش ضعف نشان دهد...
خودش را سریع کنار کشید و فرشید که به شانه اش تکیه داده بود ، از جا پرید ...
عاطفه_بهت خوش گذشته نه؟
دستم خشک شد ، چه سنگینی!!
فرشید_فکر نمیکردم ایقد خسیس باشی!
خواب بودم خو...
عاطفه_خسیس عمته ! دستم له شد.
فرشید_هوی من رو عمم غیرت دارما...
عاطفه_پ به من نگو خسیس!
فرشید_خسیسی دیگ !نبودی میزاشتی بخوابم...
عاطفه_دلم خواست اصلا.
فرشید_دلت ، غلط...
روزبه_وااااااای بسههههه ، تحویل بگیر مهرنوش خانوم ! بعد میگی چرا داد میزنی....
۱.۲k
۲۶ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.