ولی منتها یه چیز دیگه هم به پسرا گفته بود که به من نگفته
ولی منتها یه چیز دیگه هم به پسرا گفته بود که به من نگفته بود....
گفته بود:
دکتر: تو این ماه اخیر به قلبش فشار زیادی اومده... و اگه یکم دیگه پیش بره به ناراحتی قلبی مبتلا میشه...
از اونجایی که گوشی دست کوک بود و اون بعد هر حرف دکتر میگفت «اها» دکتر هم فکر کرد دوست پسرمه و گفت..
دکتر: معلومه که خیلی یونا دوست دخترتون رو دوست دارید که الان زنگ زدید و تاکید داشتین خودم تمام این چیز ها رو بگم من دکتر خانوادگی یونا هستم و از تمام اتفاقات یونا خبر دارم...
خب اقای...
کوک: کوک هستم
دکتر: خب اقای کوک خیلی مراقب دوست دخترتون باشین... یونا خیلی دوستون داره قلبش برای شما میتپه که الان وضعیتش اینشکلیه... امروز اصلا نذارین از خونه دربیاد و مراقبش باشین دوست پسر یونا...
دکتر درست میگفت من قلبم برای کوک میتپه ولی اون نه اون اصلا منو دوست نداره ولی نمیدونم چرا الان انقد عادی رفتار میکنه که انگار واقعا دوست پسرمه..
همینطور چشام از تعجب رفتارای کوک چار تا شده بود ک بالاخره کوک ب حرف اومد...
کوک: چشم امروز اصلا نمیذارم پاشو از خونه بیرون بذاره و کاری کنه هواشو دارم نگران نباشین...
ها منظورش چی بود؟ چرا این داره اینشکلی میکنه؟
بعد مکث کوتاهی دوباره کوک لب زد...
کوک: عشقم تو برو خونه استراحت کن منم زودی خودمو میرسونم.. دوست دارم بای بای
بعد این حرفش تلفنو قطع کرد و دکتر دستشو گذاشت رو شونم و گفت...
دکتر: خوش بحالت با همچین دوست پسری یونا... خیلی دوست داره هواشو داشته باش
بعد این حرفش دستشو از رو شونم برداشت و رفت و من موندم با همون قیافه شُک زدم...
چ..چی؟ منظورش چ بود چرا حس میکنم دنیا رو بم دادن؟؟ چرا بم گفت عشقم؟؟.. صداش ب کل تغییر کرده بود اصلا چیزی از اون صدای سرد و بی حس همیشگی نبود انگار تمام این حرفاش واقعی و از ته دلش بود ولی چرا؟؟
یونا همینطور تو فکر بود و داشت از در بیمارستان خارج میشد که یه پیامی برای گوشیش اومد...
پیام از طرف کوک بود...
+انیونگ..
_س..سلام.
+کجایی:)
_هنوز تو بیمارستانم..
+برو خونه منم میرم کمپانی مرخصی میگیرم و میام پیشت...
_ها؟؟ نهنه دستت درد نکنه... نمیخواد برو ب کارات برس نمیخواد خودتو بخاطر من به زحمت بندازی.. از بقیه هم عذر خواهی کن که نتونستم امروزو بیام...
+نه بابا؟ با این حالت میخواستی بیای سرکار واقعا ک احمقی..
_اخه حالم خوبه دکتر زیادی جو داد
+هر چیم باشه الان باید بری خونه... منم تا یه یه ساعت یه ساعت و نیم دیگه میرسم... برو استراحت کن... دارویی چیزی نداری تو راه برات بگیرم بیارم؟؟
_بیخیال کوک گفتم که نمیخواد بیای..
+حرف نباشه به دکتر قل دادم از عشقم مراقبت کنم... باید سر قولم بمونم نه؟؟
_عشقم؟
خدایاااا این واقن دیوونه شده.. سرش خورده ب میز؟
گفته بود:
دکتر: تو این ماه اخیر به قلبش فشار زیادی اومده... و اگه یکم دیگه پیش بره به ناراحتی قلبی مبتلا میشه...
از اونجایی که گوشی دست کوک بود و اون بعد هر حرف دکتر میگفت «اها» دکتر هم فکر کرد دوست پسرمه و گفت..
دکتر: معلومه که خیلی یونا دوست دخترتون رو دوست دارید که الان زنگ زدید و تاکید داشتین خودم تمام این چیز ها رو بگم من دکتر خانوادگی یونا هستم و از تمام اتفاقات یونا خبر دارم...
خب اقای...
کوک: کوک هستم
دکتر: خب اقای کوک خیلی مراقب دوست دخترتون باشین... یونا خیلی دوستون داره قلبش برای شما میتپه که الان وضعیتش اینشکلیه... امروز اصلا نذارین از خونه دربیاد و مراقبش باشین دوست پسر یونا...
دکتر درست میگفت من قلبم برای کوک میتپه ولی اون نه اون اصلا منو دوست نداره ولی نمیدونم چرا الان انقد عادی رفتار میکنه که انگار واقعا دوست پسرمه..
همینطور چشام از تعجب رفتارای کوک چار تا شده بود ک بالاخره کوک ب حرف اومد...
کوک: چشم امروز اصلا نمیذارم پاشو از خونه بیرون بذاره و کاری کنه هواشو دارم نگران نباشین...
ها منظورش چی بود؟ چرا این داره اینشکلی میکنه؟
بعد مکث کوتاهی دوباره کوک لب زد...
کوک: عشقم تو برو خونه استراحت کن منم زودی خودمو میرسونم.. دوست دارم بای بای
بعد این حرفش تلفنو قطع کرد و دکتر دستشو گذاشت رو شونم و گفت...
دکتر: خوش بحالت با همچین دوست پسری یونا... خیلی دوست داره هواشو داشته باش
بعد این حرفش دستشو از رو شونم برداشت و رفت و من موندم با همون قیافه شُک زدم...
چ..چی؟ منظورش چ بود چرا حس میکنم دنیا رو بم دادن؟؟ چرا بم گفت عشقم؟؟.. صداش ب کل تغییر کرده بود اصلا چیزی از اون صدای سرد و بی حس همیشگی نبود انگار تمام این حرفاش واقعی و از ته دلش بود ولی چرا؟؟
یونا همینطور تو فکر بود و داشت از در بیمارستان خارج میشد که یه پیامی برای گوشیش اومد...
پیام از طرف کوک بود...
+انیونگ..
_س..سلام.
+کجایی:)
_هنوز تو بیمارستانم..
+برو خونه منم میرم کمپانی مرخصی میگیرم و میام پیشت...
_ها؟؟ نهنه دستت درد نکنه... نمیخواد برو ب کارات برس نمیخواد خودتو بخاطر من به زحمت بندازی.. از بقیه هم عذر خواهی کن که نتونستم امروزو بیام...
+نه بابا؟ با این حالت میخواستی بیای سرکار واقعا ک احمقی..
_اخه حالم خوبه دکتر زیادی جو داد
+هر چیم باشه الان باید بری خونه... منم تا یه یه ساعت یه ساعت و نیم دیگه میرسم... برو استراحت کن... دارویی چیزی نداری تو راه برات بگیرم بیارم؟؟
_بیخیال کوک گفتم که نمیخواد بیای..
+حرف نباشه به دکتر قل دادم از عشقم مراقبت کنم... باید سر قولم بمونم نه؟؟
_عشقم؟
خدایاااا این واقن دیوونه شده.. سرش خورده ب میز؟
۴.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.