(دو ماه بعد)
(دو ماه بعد)
بعد اون روز وقتی که کوک در جواب سوالم گفت شاید..
یه احساساتی دربارش تو دلم عوض شد...
الان حدود یه ماهی میشه که عاشقش شدم.. برعکس اون روزای اول رفتارش واقعا باهام سرد شده منم متقابلا باهاش سرد برخورد میکنم که چیزی از احساسم نغهمه.. ولی در هر صورت این قلب منه که با هر چیزی که میگه و رفتار سردش درد میگیره..
حالم واقعا دیگه خراب شده بود نمیدونم چرا ولی دلم میخواست برم به همون انبار دوماه پیش و داد بزنم و تمام احساسمو خالی کنم...
نمیدونستم باید چیکار کنم..
دیگه واقعا نمیتونستم احساسمو کنترل کنم باید
هر جور شده بش میگفتم
تصمیم گرفتم ابن لباسو بپوشم
داشتم موهامو شونه میکردمو تو فکر بودم موهام خیلی لخت بود ولی تصمیم گرفتم امروز یکم بهشون حالت بدمو موج دارشون کنم معمولا با موهای موج دار خیلی ملیح میشم الان حدود یه هقته ای میشه که هیونکی رفته پیش مینهو و لیسا تو ژاپن میمونه..
درسته میرفت رو مخم ولی الان ک نیست خونه خیلی سوت و کور شده.. کارم تموم شد وسایلام و کلید خونه رو برداشتم و رفتم بیرون. از صبح تا به حال سرم درد میکرد و گیج میرفت اما اهمیت ندادم و با خودم گفتم حتما به خاطر اینه که این چند وقت از دست کوک زیاد گریه میکنم.. رفتم از تو ماشینم یه چیزی بردارم که یهو چشام سیاهی رفتو...
«پرش زمانی»
(بیمارستان)
با حس اینکه چیزی مثل سوزن از دستم خارج شد چشامو باز کردم نور اتاق زد تو چشم و باعث شد چیزی نبینم بعد چند ثانیه چهره یه زن که میومد پرستار باشه رو دیدم
پرستار(&): سلام خانم
_س..سلام این جا کجاس
&اینجا بیمارستانه
_برای چی اینجام؟
&مثل اینکه بی هوش شدین.. مام برای اینکه بفهمیم چه اتفاقی براتون افتاده ازتون ازمایش گرفتیم خوشبختانه چیز مهمی نبود فقط یکم خسته بودین.. باید استراحت داشته باشین و به خودتون فشار نیارین..
_وای نه..
&چیشده حالتون بد شد؟
_نه نه خوبم فقط از کارم جا موندم..
&اشکال نداره شما باید استراحت کنین..
_بله
&میتونین برین..
_دستتون درد نکنه
اروم بلند شدمو رفتم بیرون
گوشیمو چک کردم دیدم همه اعضا غیر از کوک بم زنگ زدن..
ساعت شیش بود میتونستم به بچه ها زنگ بزنم و بگم اونا برن کمپانی و بعد من با یه تاکسی ای چیزی برم اونجا..
به نامجون زنگ زدم..
بوق میخورد.... اهه پس چرا جواب نمیده؟..
؟؟: الو
اخیش بالاخره جواب داد
_الو سلام نام...
کوک: چیزی شده چرا نمیومدی داره دیرمون میشه نکنه خواب موندی البته مهم نیس هر جوری هس خودتو برسون....(سرد و بی تفاوت)
با اینجور حرف زدنش بهم ثابت کرد که اندازه مورچه هم براش ارزش ندارم... بغض تو گلوم داشت خفم میکرد.... سعی کردی بغضمو قورت بدم و حرف بزنم...
_ااا تویی کوک؟؟
کوک: به نظر خودت کیه؟
بعد اون روز وقتی که کوک در جواب سوالم گفت شاید..
یه احساساتی دربارش تو دلم عوض شد...
الان حدود یه ماهی میشه که عاشقش شدم.. برعکس اون روزای اول رفتارش واقعا باهام سرد شده منم متقابلا باهاش سرد برخورد میکنم که چیزی از احساسم نغهمه.. ولی در هر صورت این قلب منه که با هر چیزی که میگه و رفتار سردش درد میگیره..
حالم واقعا دیگه خراب شده بود نمیدونم چرا ولی دلم میخواست برم به همون انبار دوماه پیش و داد بزنم و تمام احساسمو خالی کنم...
نمیدونستم باید چیکار کنم..
دیگه واقعا نمیتونستم احساسمو کنترل کنم باید
هر جور شده بش میگفتم
تصمیم گرفتم ابن لباسو بپوشم
داشتم موهامو شونه میکردمو تو فکر بودم موهام خیلی لخت بود ولی تصمیم گرفتم امروز یکم بهشون حالت بدمو موج دارشون کنم معمولا با موهای موج دار خیلی ملیح میشم الان حدود یه هقته ای میشه که هیونکی رفته پیش مینهو و لیسا تو ژاپن میمونه..
درسته میرفت رو مخم ولی الان ک نیست خونه خیلی سوت و کور شده.. کارم تموم شد وسایلام و کلید خونه رو برداشتم و رفتم بیرون. از صبح تا به حال سرم درد میکرد و گیج میرفت اما اهمیت ندادم و با خودم گفتم حتما به خاطر اینه که این چند وقت از دست کوک زیاد گریه میکنم.. رفتم از تو ماشینم یه چیزی بردارم که یهو چشام سیاهی رفتو...
«پرش زمانی»
(بیمارستان)
با حس اینکه چیزی مثل سوزن از دستم خارج شد چشامو باز کردم نور اتاق زد تو چشم و باعث شد چیزی نبینم بعد چند ثانیه چهره یه زن که میومد پرستار باشه رو دیدم
پرستار(&): سلام خانم
_س..سلام این جا کجاس
&اینجا بیمارستانه
_برای چی اینجام؟
&مثل اینکه بی هوش شدین.. مام برای اینکه بفهمیم چه اتفاقی براتون افتاده ازتون ازمایش گرفتیم خوشبختانه چیز مهمی نبود فقط یکم خسته بودین.. باید استراحت داشته باشین و به خودتون فشار نیارین..
_وای نه..
&چیشده حالتون بد شد؟
_نه نه خوبم فقط از کارم جا موندم..
&اشکال نداره شما باید استراحت کنین..
_بله
&میتونین برین..
_دستتون درد نکنه
اروم بلند شدمو رفتم بیرون
گوشیمو چک کردم دیدم همه اعضا غیر از کوک بم زنگ زدن..
ساعت شیش بود میتونستم به بچه ها زنگ بزنم و بگم اونا برن کمپانی و بعد من با یه تاکسی ای چیزی برم اونجا..
به نامجون زنگ زدم..
بوق میخورد.... اهه پس چرا جواب نمیده؟..
؟؟: الو
اخیش بالاخره جواب داد
_الو سلام نام...
کوک: چیزی شده چرا نمیومدی داره دیرمون میشه نکنه خواب موندی البته مهم نیس هر جوری هس خودتو برسون....(سرد و بی تفاوت)
با اینجور حرف زدنش بهم ثابت کرد که اندازه مورچه هم براش ارزش ندارم... بغض تو گلوم داشت خفم میکرد.... سعی کردی بغضمو قورت بدم و حرف بزنم...
_ااا تویی کوک؟؟
کوک: به نظر خودت کیه؟
۵.۲k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.