پارت فرازبیپروایی نویسندهizeinabii

#پارت_۱۶ #فراز_بی_پروایی نویسنده:#izeinabii
وارد خونه شون که شدم مات زیبایی خونه شون شدم..

فریبا جون اومد سمتمون و گفت:
_فراز جان؟ چرا اتاق اتو نشون پروا جون نمیدی ؟

فراز دستشو انداخت دور کمرم و گفت:
_بهتر نیست بریم خونه ی خودم..؟

فریبا جون چینی به ابروش داد و گفت:
_نخیر.. اون خونه باید کامل تخلیه شده .. وسایل نو .. حتی خونه ی نو ..

فراز سری از افسوس تکون داد و گفت:
_از دست تو مامان..

_من کاملا جدی ام .. خیلی سریع اون وسایلو بفروش و خونه رو بفروش و یه خونه با سلیقه ی پروا بگیر!

فراز لبخندی زد و گفت:
_فعلا وقتش نیست .. همه چیز به موقع اش.

مامانش اخم کرد و گفت:
_باشه.

لبخندی زدم و دست فریبا جون رو گرفتم و گفتم:
_خودتونو ناراحت نکنید..

برگشتم و به فراز نگاه کردم و گفتم:
_ما یه صفحه ی جدید شروع کردیم.. مطمئن باشید از این به بعد هیچ اثری از فکرای منفی نیست..

فریبا جون با محبت نگاهم کرد و گفت:
_من مطمئنم تو و فراز هم دیگه رو خوشبخت می کنید..

_انشالله.

فراز منو کشید سمت خودشو گفت:
_شب بخیر مامان..

خندیدم و گفتم:
_شب بخیر فریبا جون.

_شبخیر عزیزای من.

با باز شدن در اتاق کلی کتاب و تابلو های ادبی و عکس و نقاشی از احمد شاملو و فروغ فرخزاد و سهراب سپهری..

مجسمه ی بزرگی از فردوسی و بیت « بسی رنج بردم در این سال سی .. عجم زنده کردم بدین پارسی » زیرش نوشته شده بود.

برگشتم سمتش و گفتم:
_انگار اومدیم شهر شعر ..

لبخندی زد و گفت:
_ادبیات روح منه..

_واقعا زندگی بدون ادبیات خیلی روتینه..!

سری تکون داد و گفت :
_لباساتو عوض کن تا من یه دوش بگیرم .

سری تکون دادم و گفتم:
_باشه.

با رفتن فراز لباسامو با لباسهای راحتی عوض کردم. یه شلوار مشکی و تیشرت توسی تنم کردم و کمی از ادکلنم به مچ و گردنم زدم.

رفتم سراغ کتاب ها و مشغول خوندن شدم ..

یکی از داستان های شاهنامه رو خوندم و کمی شعر سعدی خوندم.

رفتم سراغ فال حافظ و نیت کردم.

ای حافط شیرازی ..

نتیجه ی فال :

مدتهاست دل سپرده ای و هرگز قصد بازگشت از سفر عشق را نداری، در عین حال بی تاب و بی قرار هستی. اگر می خواهی به این راه ادامه بدهی باید بر خود مسلط باشی و بیش از این خود را عذاب ندهی و ناله و زاری بیهوده نکنی. تو که در انتخاب این راه به حرف هیچ کس گوش نکرده و اکنون به خود کرده دچار شده ای باید صبور باشی و به خدا توکل کنی تا کارها رو به راه شوند.

از معنی فالم تعجب کردم.. یه استرسی افتاد داخل دلم.. من مدت هاست به کی دل بستم؟
در و دیوار و نگاه می کردم که چشمم افتاد به عکس فراز..بی اختیار قلبم شروع به تند زدن کرد..

از جام بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اصلا پروا .. اصلا.. !
#تکست_خاص #love #عاشقانه #دخترونه #عکس_نوشته #عشق #تکست_ناب #عکس_پروفایل #پروفایل #عشقولانه
دیدگاه ها (۱)

#پارت_۱۷ #فراز_بی_پروایی نویسنده:#izeinabiiرفتم جلوی آینه و ...

نبودی یا گمت کردم؟نبودم یا گمم کردی؟فقط این یادمه هرشب دلم م...

#پارت_۱۵ #فراز_بی_پروایی نویسنده:#izeinabiiقرآن رو بوسیدم و ...

#پارت_۱۴ #فراز_بی_پروایی نویسنده:#izeinabiiلباس پوشیده و منا...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_217بعد از چند دقیقه سرعت...

رمان بغلی من پارت۷۲ارسلان: ببرمت دکتر برات آمپول بنویسه دیان...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_248_من...اجازه ندادم ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط