پارت فرازبیپروایی نویسندهizeinabii

#پارت_۱۴ #فراز_بی_پروایی نویسنده:#izeinabii
لباس پوشیده و مناسبی که مامان واسم دوخته بود فیکس تنم شده بود.. رنگ سفیدش به پوست سفیدم می اومد و صورتم با اصلاح ابرو و آرایش اونقدر تغییر کرده بود که باورم نمی شد ..

لبخندی زدم و شماره ی فراز رو گرفتم.

بعد از خورد چند تا بوق بالآخره برداشت.

_الو ..

_الو فراز .. کارم تموم شد.

_الان میام..

گوشیمو گذاشتم داخل کیفم و خودمو تو آینه برانداز کردم.

موهام رو یه کم موج دار کرده بود.

شال توسی رنگمو مرتب کردم.
کیف و کفشمم توسی و شلوارمم سفید بود.

رژ صورتی و گل روی موهام باهم ست شده بودند.

کمی از ادکلن امو به مچ و گردنم زدم.

حساب کردم و زدم بیرون.

هوا سرد بود و پالتو نیاورده بودم.

با دیدن ماشین فراز چشمام برق زد.

اونقدر سردم شده بود که حوصله ی جنتلمن بازی نداشتم.. دم فراز ام گرم که اصلا جنتلمن بازی در نیاورد و از جاش تکون نخورد.

درو باز کردم و نشستم داخل.

ریشاش رو مرتب کرده بود و کت و شلوار توسی و زیرش هم پیر هم سفید کراوات توسی و کفش کالج مشکی رنگ ، تیپش رو تشکیل میداد!
_سلام.

لبخندی زد و گفت:
_سلام ..خوبی؟

_دارم یخ می زنم.

کمی خندید و گفت:
_پالتو می پوشیدی خب!

_نمی خواستم بار اضافه حمل کنم!

سری از افسوس تکون داد و آهنگ قشنگی پلی کرد.

این دیوونه بدجور می خوادش..
من زل می زدم نبود حواسش..
رفته تو دلم یه جور بد..
حالت چشماش دیوونم می کرد..
زیر و رو می کنه این دلو چه راحت..
آسی می کنه همش منو با این کاراش..

به محض اینکه رسیدیم محضر بدون حرف پیاده شد و درو برام باز کرد.

نگاه عاقلانه اندر سفیه ای بهش کردم .
دسته گل رز سفید رو گرفتم و همون لحظه عکاس اومد سمتمون و چند تا عکس ازمون انداخت.

برگشتم سمتش و گفتم:
_عکاس زیادم مهم نبود.

_کار مامانمه..

لبخندی زدم و گفتم:
_شاهانه !

لبخندی زد و گفت:
_چون برازنده ی توعه.

سری تکون دادم و گفتم:
_بریم.

*******
#تکست_خاص #عاشقانه #عشق #عکس_نوشته #تنهایی #love #تکست_ناب #عشقولانه #دخترونه #پروفایل #عکس_پروفایل
دیدگاه ها (۱)

#پارت_۱۵ #فراز_بی_پروایی نویسنده:#izeinabiiقرآن رو بوسیدم و ...

#پارت_۱۶ #فراز_بی_پروایی نویسنده:#izeinabiiوارد خونه شون که ...

#عاشقانه #عشق #love #تکست_خاص #تکست_ناب #عکس_نوشته #پروفایل ...

قشنگه؟

رمان بغلی من پارت ۶۹دیانا: پلک هام و باز کردم ای وای چرا خوا...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط