پارت ۱۵ فراز بی پروایی نویسنده: izeinabii
#پارت_۱۵ #فراز_بی_پروایی نویسنده:#izeinabii
قرآن رو بوسیدم و توی دلم با خدا حرف زدم.
_خدا جونم.. کمکم کن .. واقعا نمی دونم قراره چه بلایی سرم بیاد.. به حرمت روزایی که می تونستم با کسی باشم اما این کارو نکردم توأم کمکم کن و نذار یه ملکه ی تنها باشم..
بعد از سه بار پرسیدن عاقد گفتم:
_با اجازه ی بابا و مامان عزیزم بله.
همه دست و سوت و کل کشیدن..
برگشتم و دیدم فراز خیلی وقته بهم زل زده.
لبخندی زدم.
لبخندمو با لبخند پاسخ داد و سرشو آورد جلو و پیشونیمو بوسید.
تموم تنم داغ شد.
از حرکت یهویی اش جا خورده بودم .
با صدای مامان به خودم اومدم.
_پروا؟
برگشتم سمت مامان و روبوسی کردیم.
بعد از دادن کادوها فریبا جون منو دعوت کرد خونشون.
انقدر استرس داشتم که نوا و مهرسا ام متوجه ی حالم شدن..
روز قبل همه چیزو واسه مهرسا تعریف کرده بودم.
نوا بغلم کرد و گفت:
_نگران هیچ چیز نباش.. مطمئن باش همه چیز درست می شه.. بنظرم این داداش فراز من عاشق تو می شه..
خندیدم و گفتم:
_داداش؟
خندید و گفت:
_آره.. شوهر خواهرمه دیگه!
لبخندی زدم و به فراز نگاه کردم که مشغول صحبت با دوستاش بود.
همون لحظه برگشت و به من نگاه کرد.
دوستاش شیطون نگاهش کردن.
سرمو انداختم پایین.
مهرسا گفت:
_اون بوسه ی پیشونی خیلی حرکت عاشقانه ای بود!
پوزخندی زدم و گفتم:
_بیشتر خواست خودشو جنتلمن نشون بده همین.
_لعنتی..
خندیدم و گفتم:
_ببینم یه کاری می کنید عاشقش شم؟
نوا و مهرسا مشکوک نگاهم کردن و زدن زیر خنده.
_گم شید..
با صدای فراز برگشتم سمتش.
_پروا جان؟
_جان؟
_بریم؟
سعی کردم خودم رو ریلکس نشون بدم.
سری تکون دادم و گفتم:
_بزار با دوستام خداحافظی کنم.
نوا و مهرسا رو بغل گرفتم و گفتم:
_هر چی که شد ..
اونام گفتن:
_کنار همیم..
*****************
#تکست_خاص #دخترونه #تنهایی #love #عکس_پروفایل #عکس_نوشته #عشق #عاشقانه #پروفایل #عشقولانه #تکست_ناب
قرآن رو بوسیدم و توی دلم با خدا حرف زدم.
_خدا جونم.. کمکم کن .. واقعا نمی دونم قراره چه بلایی سرم بیاد.. به حرمت روزایی که می تونستم با کسی باشم اما این کارو نکردم توأم کمکم کن و نذار یه ملکه ی تنها باشم..
بعد از سه بار پرسیدن عاقد گفتم:
_با اجازه ی بابا و مامان عزیزم بله.
همه دست و سوت و کل کشیدن..
برگشتم و دیدم فراز خیلی وقته بهم زل زده.
لبخندی زدم.
لبخندمو با لبخند پاسخ داد و سرشو آورد جلو و پیشونیمو بوسید.
تموم تنم داغ شد.
از حرکت یهویی اش جا خورده بودم .
با صدای مامان به خودم اومدم.
_پروا؟
برگشتم سمت مامان و روبوسی کردیم.
بعد از دادن کادوها فریبا جون منو دعوت کرد خونشون.
انقدر استرس داشتم که نوا و مهرسا ام متوجه ی حالم شدن..
روز قبل همه چیزو واسه مهرسا تعریف کرده بودم.
نوا بغلم کرد و گفت:
_نگران هیچ چیز نباش.. مطمئن باش همه چیز درست می شه.. بنظرم این داداش فراز من عاشق تو می شه..
خندیدم و گفتم:
_داداش؟
خندید و گفت:
_آره.. شوهر خواهرمه دیگه!
لبخندی زدم و به فراز نگاه کردم که مشغول صحبت با دوستاش بود.
همون لحظه برگشت و به من نگاه کرد.
دوستاش شیطون نگاهش کردن.
سرمو انداختم پایین.
مهرسا گفت:
_اون بوسه ی پیشونی خیلی حرکت عاشقانه ای بود!
پوزخندی زدم و گفتم:
_بیشتر خواست خودشو جنتلمن نشون بده همین.
_لعنتی..
خندیدم و گفتم:
_ببینم یه کاری می کنید عاشقش شم؟
نوا و مهرسا مشکوک نگاهم کردن و زدن زیر خنده.
_گم شید..
با صدای فراز برگشتم سمتش.
_پروا جان؟
_جان؟
_بریم؟
سعی کردم خودم رو ریلکس نشون بدم.
سری تکون دادم و گفتم:
_بزار با دوستام خداحافظی کنم.
نوا و مهرسا رو بغل گرفتم و گفتم:
_هر چی که شد ..
اونام گفتن:
_کنار همیم..
*****************
#تکست_خاص #دخترونه #تنهایی #love #عکس_پروفایل #عکس_نوشته #عشق #عاشقانه #پروفایل #عشقولانه #تکست_ناب
۷.۳k
۲۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.