ببخشید دیر شد گایز

ازدواج اجباری
پارت 45

هانا"
از کار سهون خیلی تعجب کرده بودم و دهن پر برگشتم سمت جونگ کوک و اریکا..

کوک از جاش بلند شد و رفت داخل..

اریکا: عهه.. کجا رفت یه دفعه..
بکی: هانا و اریکا.. امشب پازتی داریم.. شما دوتا هم باید باشین و کمک کنین..
سهون: چه غلطا..
بکی: دوست نداری نیا بزاتو اصراری نیست.. خخخ
از جام بلند شدم..
هانا: من میرم جای جونگ کوک.. ببخشید..
سهون: صبر کن..
هانا: براچی؟
سهون: میخواستم یه چیزی نشونت بدم.. زود تموم میشه..
هانا: چی؟
سهون: دنبالم بیا..
اریکا: خوبه مبارک باشه عروسیتون..
بکی: چی میگی توو..
دستمو گرفت و بردتم از امارت بیرون..
جلو یه ماشین پارک شده بود..

هانا: سهوون.. چیشده؟
سهون: میخوام ببرمت تا یه جایی..
هانا: گفتی زود تموم میشه..
سهون: ببخشید ولی باید باهام بیای..
هانا: داری میترسونیم..

یهو دستم و گرفت و در ماشین رو باز کرد..
به زور سوارم کرد و خودشم کنارم نشست..

هانا: سهوووون.. چیکار میکنیییی؟
سهون: میشه نری رو اعصابم؟
هانا: خب منو داری کجا میبری؟
سهون: سمت دریا..
هانا: چرا ما تنها؟ هااا؟
سهون: چون من...

حرفش رو کامل نکرد و مکث کرد..

هانا: تو چی؟
سهون: من ناراحتم.. میخوام ازت عذرهواهی کنم..
هانا: براچی؟
سهون: بهت توضیح میدم...
هانا: چراااا؟ خب چرا بگووو.. همینجا بگو..

هیچی نگفت و به پنجره خیره شد..
با دستم محکم زدم روی پاش و دستم نگه داشت..

هانا: داری میترسونیم..
سهون: بهت میگم.. همین جاست نگه دار..

سهون"
میدونستم برگرده جای کوک دوباره دعوا میکنن و معلوم نبود کوک چیکار میکنه... من فقط بخاطر دل هانا اونکارو کردم..
واسه ی همین اوردمش لب دریا رفتیم جلوی دریا نشستیم..

هانا: میشه الان بگی؟ اومدیم دریا..
سهون: از دخترا بدم میومد.. از دریا بدم میومد.. به پسرایی که مادر دارن حسودیم میشه.. هه

ساکت شد و با کنجکاوی نگام کرد..

سهون: میخوای بدونی چرا؟
هانا: چرا؟
سهون: پنج سالم بود و با مامان بابام اومدیم اینجا..
مامانم افسردگی داشت.. اما با من خیلی مهربون بود.. اما همیشه با بابام دعوا میکردن..
منم خیلی کوچیک بودم و دلم میخواست بازی کنم.. با بادبادکم بازی میکردم که باد تند شد..
دنبال بادبادکم رفتم و اون هی میرفت سمت دریا...
منم نخ باد بادک از دستم در رفت و دنبالش دویدم و رفتم توی دریا.. مامانم هول کرد و اومد دنبالم... توی دریا گریه میکردم و دنبال باد بادکم میرفتم.. اب به گردنم رسیده بود و دریا طوفانی..
تغییریبا داشتم غرق میشدم و بابام اومد توی دریاا.. اما مامانم توی دریا معلوم نبود..
چیزه زیادی یادم نمیاد..
بابام منو نجات داد.. اما... 🥺

برگشتم سمت هانا که اشک توی چشماش جمع شده بود و داشت همینطور نگام میکرد..

سهون: مامانم پیدا نشد.. غرق شد..(با بغض)

نتونستم خودم رو کنترل کنم و پاهام و بغل کردم و بی صدا کریه نیکردم..

کوک"
توی اتاق نشسته بودم داشتم به کار سهون فکر میکردم..
که اریکا اومد تو..

اریکا: چرا نگفتی هانا نامزدته؟ هاااا؟
کوک: چرا؟
اریکا: با سهون همین الان رفتن..
کوک: چییی؟

بکهیون یهو با شتاپ اومد تو و نفس نفس میزد..

بکی: جونگ کوک رفتن.. سهون هانا رو برد..
اریکا: خودم گفتم..
بکی: به نظزت کجا رفتن؟ عجیب نیست بدون اینکه بگن رفتن؟
اریکا: اره گفت زود تموم میشه.. یعنی چیشده؟
بکی: اونکه جایی رو نداره ببرش هانا رو..! شاید..
اریکا: دریاا..
کوک: دریاااا...؟
اریکا: امکانش هست..

هانا"
پاهاشو بغل کرده بود و همین طور گریه میمرد.. خودمم نمیتونستم خودمو کنترل کنم و دستم اروم میزدم پشتش..

هانا: حق داری..

خودمو نزدیکش کردم و سرش و اوردم بالا.. چشماش قرمز شده بود...

هانا: حتما خیلی سختت بود..
سهون: میدونی؟ من اون موقع خیلی به مامانم وابسته بودم...

سرمو تکون دادم و دستاشو گرفتم..

هانا: تو هر چی بودی قوی بودی سهون.. همه میرند.. هیچکس تا ابد نمیمونه.. زود و دیر نداره.. هههق
سهون: من بچه بودم هانااااا.. این رسمش نبووود.. هیچکس درکم نکرد.. هیچکس دلیل سرد بودنم و نفهمید.. از مامانا و دخترا بدم میومد.. با هیچ دختری خوب نبودم..
هانا: حتما خیلی سختی کشیدی..
سهون: سختی؟ هه.. هر شب کابوس میدیدم که مامانم داره توی دریا غرق میشه کسی نجاتش نمیده..

سرمو تکون دادم و رفتم توی بغلش..
سفت منو گرفته بود بلند بلند گریه میکرد..

سهون: هانااااا.. از دریاااا بدم میاااااد... اون مامانمو ازم گرفت..
دیدگاه ها (۲۶)

ببخشید دیر شد گایز کلاس بودم

پارت جدید

جدید

گایز پروف فیک تغییر کرددد

رز وحشی پارت ۶ات...انگار حضورمو نفهمید !سرشو راست کرد دید جل...

پلیس. ابلیس. part ¹⁸ا.ت و هانا شروع میکنم به حرف...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭⁴ می خوام وقتی رفتیم خونه ازش تشکر ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط