جدید
ازدواج اجباری
پارت44
هانا"
رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم..
عطرمو برداشتم و زدم...
یکم خودم و ارایش کردم و اومدم پایین..
وقتی برگشتم و اریکا داشت محکم میزد روی پای کوک و بلند میخندید.. کوک یکم از پنکیکش برداشت و داد توی دهنش..
اریکا: عاشقتم.. خخخ
با شنیدن این حرف قلبم شکست.. 💔
چی؟
سهون"
اریکا و جونگ کوک داشتن باهم شوخی میکردن..
اریکا: هعی اگه راست میگی یکی محکم بکوب تو دهنم.. بدوو..
سهون: همون پنکیکو بکن تو دهنش ببسته دهنشوو.. رو مخ..
بکی: وااای.. توی درمانگاه خوردیمون اریکاا.. چه قدر عاه و ناله کردی دیگه باورم شده بود امیدی به زنده موندنت نیست..
سهون: فیلم بود همش..
بکی: یا کوک.. ببین منوو.. عااااااااااااا.. خخخ
اریکا: ادامو درنیار همینحا به چیزت.. میدماا..
خانوم: بچه هاا بسته..
اریکا: پنکیکم تموم شد.. شت
بکی: کوک مال خودتو بده مگر نه میدزده.. خخخ
سهون: دقیقا به پا مال تو رو برنداره..
بابا بزرگ: بچه که بودی وقتی هنوز کامل سیر نبودی میومدی کنارم میشستی نگام میکردی.. منم ناچار برات دوباره میریختم.. بعد تو هم بهم میگفتی..
سهون: دوستت دارم باباجووون..
کوک: عاشقتممم..
بکی: با حس و حال دخترونه.. اینجوری.. باباجووون.. تو خیلی خوبیی.. ههه ههه ههه..
یهو جونگ کوک پنکیکش رو برداشت و گذاشت توی دهن اریکا و اریکا با دهن پر بهش گفت..
اریکا: عاشقتم..
هممون زدیم زیر خنده که چشمم افتاد به هانا که شوکه شده بود و دلشت اریکا و کوک و میدید..
سهون: هانااا.. بیا اینجاا.. بدو.. خخخ
بکی: بیا بیب بیاا..
خودش رو جمع و جور کرد و اومد نشست کنارم..
سهون: پنکیک دوست داری؟
هانا: اره خیلی خوبه..
مال خودم و برداشتم و گذاشتم براش..
سهون: پس بخور..
بکی: مهربون شدیااا..
اریکا: درست مثل جونگ کوک..
یکم مربا برداشتم و زدم به پنکیک..
سهون: دهنتو باز کن.. عَهه
با تعجب نگام میکرد..
سهون: بدو ریخت..
دهنشو باز کرد و گذاشتم توی دهنش یکم روی لباش موند و با دستم پاک کردم..
___^_^____<__>_______
پارت44
هانا"
رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم..
عطرمو برداشتم و زدم...
یکم خودم و ارایش کردم و اومدم پایین..
وقتی برگشتم و اریکا داشت محکم میزد روی پای کوک و بلند میخندید.. کوک یکم از پنکیکش برداشت و داد توی دهنش..
اریکا: عاشقتم.. خخخ
با شنیدن این حرف قلبم شکست.. 💔
چی؟
سهون"
اریکا و جونگ کوک داشتن باهم شوخی میکردن..
اریکا: هعی اگه راست میگی یکی محکم بکوب تو دهنم.. بدوو..
سهون: همون پنکیکو بکن تو دهنش ببسته دهنشوو.. رو مخ..
بکی: وااای.. توی درمانگاه خوردیمون اریکاا.. چه قدر عاه و ناله کردی دیگه باورم شده بود امیدی به زنده موندنت نیست..
سهون: فیلم بود همش..
بکی: یا کوک.. ببین منوو.. عااااااااااااا.. خخخ
اریکا: ادامو درنیار همینحا به چیزت.. میدماا..
خانوم: بچه هاا بسته..
اریکا: پنکیکم تموم شد.. شت
بکی: کوک مال خودتو بده مگر نه میدزده.. خخخ
سهون: دقیقا به پا مال تو رو برنداره..
بابا بزرگ: بچه که بودی وقتی هنوز کامل سیر نبودی میومدی کنارم میشستی نگام میکردی.. منم ناچار برات دوباره میریختم.. بعد تو هم بهم میگفتی..
سهون: دوستت دارم باباجووون..
کوک: عاشقتممم..
بکی: با حس و حال دخترونه.. اینجوری.. باباجووون.. تو خیلی خوبیی.. ههه ههه ههه..
یهو جونگ کوک پنکیکش رو برداشت و گذاشت توی دهن اریکا و اریکا با دهن پر بهش گفت..
اریکا: عاشقتم..
هممون زدیم زیر خنده که چشمم افتاد به هانا که شوکه شده بود و دلشت اریکا و کوک و میدید..
سهون: هانااا.. بیا اینجاا.. بدو.. خخخ
بکی: بیا بیب بیاا..
خودش رو جمع و جور کرد و اومد نشست کنارم..
سهون: پنکیک دوست داری؟
هانا: اره خیلی خوبه..
مال خودم و برداشتم و گذاشتم براش..
سهون: پس بخور..
بکی: مهربون شدیااا..
اریکا: درست مثل جونگ کوک..
یکم مربا برداشتم و زدم به پنکیک..
سهون: دهنتو باز کن.. عَهه
با تعجب نگام میکرد..
سهون: بدو ریخت..
دهنشو باز کرد و گذاشتم توی دهنش یکم روی لباش موند و با دستم پاک کردم..
___^_^____<__>_______
۱۳.۵k
۱۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.