part41
part41
تارا-رفتم خونه
شام خوردم و بد دیگه همه خواب بود
مامان و بابا و پارسا بخاطر خواستگاری من اومده بودن
تهران
رفتم اتاقم ولی خوابم نمیبرد
یکم کتاب خوندم وساعت تقریبا2بود
رفتم تو تراس
نشستم روطندلی
خیره شدم به شهر سوت وکوری که صبحا توش بلبشوست
نفس عمیقی کشیدم
حرفای حسینی
سوگند نامه همش توگوشم اکو میشد
ولی کم به علی قول ندادم تنهاش نزارم
یهوی برم بگم همچی کنسله نابود میشه
فقط اون نه مم زاقت دوریش و نداشتم
اما میتونستم بزارم بامواد مخدری که وارد میکنه
ملت و به گوه بکشه
هوففف
اخه چیکارکم
من میتونم به علی جریان و بگم اما اگه بدتموم شه براش چی
اگه به دردسر بیوفته چی
چیکارکنم
توحید-تارا هنوز نخوابیدی
تارا-وای رسیدم نه خوابم نمیاد
توحید-چرا
تارا-نمی دونم
توحید-استرس پس فردا رو داری
تارا-نه
چیز خاصی نیست
توحید-نمیخوای به من بگی نه
تارا-نمیتونم بگم
بابا
توحید-جونم
تارا-توبین عشقی که سالها برای بدست اوردنش جنگیدی یا سوگند نامه ای که برای نجات جون مردم خوندی کدوم انتخاب میکنی
توحید-اون سوگنده چون اون عشق اگه ادم حسابی باشه
خودش میفهمه کارت درست بوده برمیگرده
تارا-حت اگه ممکن باشه دیگه بدستش نیاری
توحید-جون مردمت مهم تره
تارا-لبخندی کم دوم زدم
شاید بابای واقعیم نباشی ولی تنها کسی هستی که به نصیحتاش اعتماد کامل دارم شاید بعضی وقتا زیادی رومخ باشن ولی بدرد بخورن
توحید-خندیدم خیلی خوب حالا بگیر بخواب
زیاد فکرکن درست میشه
از تراس داشتم میرفتم بیرون
برگشتم سمتش تارا
تارا-بله
توحید-هرچی بشه من پشتتم نگران نباش
تارا-خواستم بگم همینکه پشتمی یعنی حله همچی
ولی رفت
شاید ازتوچشام خونده حرفمو
منم پاشدم رفتم بخوابم اونقد بزور چشام و بستم تاخوابم برد
صبح شد پاشدم
اول رفتم شرکت
اونجا یسری کارامو انجام دادم یه جلسه هم داشتیم بد جلسه رفتم اتاق
من تصمیمم و گرفتم
باید جلوی جلیلی و بگیرم
میدونم برای هم من هم علی بد تموم میشه
ولی نمیتونستم
اینجوری تااخر عمرم عذاب وجدان داشتم ..
زنگ زدم علی
نگاهی به اسمی که سیو کرده بودم my morphine
انداختم واقعا مورفین بود
کاش میفهمید اینکاری که میکم ازروخود خواهی نیست
کاش اینجوری نمیشد
بلاخره تماس گرفتم..
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
تارا-رفتم خونه
شام خوردم و بد دیگه همه خواب بود
مامان و بابا و پارسا بخاطر خواستگاری من اومده بودن
تهران
رفتم اتاقم ولی خوابم نمیبرد
یکم کتاب خوندم وساعت تقریبا2بود
رفتم تو تراس
نشستم روطندلی
خیره شدم به شهر سوت وکوری که صبحا توش بلبشوست
نفس عمیقی کشیدم
حرفای حسینی
سوگند نامه همش توگوشم اکو میشد
ولی کم به علی قول ندادم تنهاش نزارم
یهوی برم بگم همچی کنسله نابود میشه
فقط اون نه مم زاقت دوریش و نداشتم
اما میتونستم بزارم بامواد مخدری که وارد میکنه
ملت و به گوه بکشه
هوففف
اخه چیکارکم
من میتونم به علی جریان و بگم اما اگه بدتموم شه براش چی
اگه به دردسر بیوفته چی
چیکارکنم
توحید-تارا هنوز نخوابیدی
تارا-وای رسیدم نه خوابم نمیاد
توحید-چرا
تارا-نمی دونم
توحید-استرس پس فردا رو داری
تارا-نه
چیز خاصی نیست
توحید-نمیخوای به من بگی نه
تارا-نمیتونم بگم
بابا
توحید-جونم
تارا-توبین عشقی که سالها برای بدست اوردنش جنگیدی یا سوگند نامه ای که برای نجات جون مردم خوندی کدوم انتخاب میکنی
توحید-اون سوگنده چون اون عشق اگه ادم حسابی باشه
خودش میفهمه کارت درست بوده برمیگرده
تارا-حت اگه ممکن باشه دیگه بدستش نیاری
توحید-جون مردمت مهم تره
تارا-لبخندی کم دوم زدم
شاید بابای واقعیم نباشی ولی تنها کسی هستی که به نصیحتاش اعتماد کامل دارم شاید بعضی وقتا زیادی رومخ باشن ولی بدرد بخورن
توحید-خندیدم خیلی خوب حالا بگیر بخواب
زیاد فکرکن درست میشه
از تراس داشتم میرفتم بیرون
برگشتم سمتش تارا
تارا-بله
توحید-هرچی بشه من پشتتم نگران نباش
تارا-خواستم بگم همینکه پشتمی یعنی حله همچی
ولی رفت
شاید ازتوچشام خونده حرفمو
منم پاشدم رفتم بخوابم اونقد بزور چشام و بستم تاخوابم برد
صبح شد پاشدم
اول رفتم شرکت
اونجا یسری کارامو انجام دادم یه جلسه هم داشتیم بد جلسه رفتم اتاق
من تصمیمم و گرفتم
باید جلوی جلیلی و بگیرم
میدونم برای هم من هم علی بد تموم میشه
ولی نمیتونستم
اینجوری تااخر عمرم عذاب وجدان داشتم ..
زنگ زدم علی
نگاهی به اسمی که سیو کرده بودم my morphine
انداختم واقعا مورفین بود
کاش میفهمید اینکاری که میکم ازروخود خواهی نیست
کاش اینجوری نمیشد
بلاخره تماس گرفتم..
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۲.۸k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.