اول لایک 🥺❤️
#نفرین شده #پارت_پنجاه_و_هشت
از شنیدن حرفاش تعجب کرده بودم چقدر مگه عمیق بریده بود که اینطوری مجبور شدن جراحیم کنن ؟
_باشه خیلی ممنون
کارش که تموم شد جلوی میزش نشست و خودکار رو به دست گرفت
دکتر : چند تا دارو برات مینویسم که جای زخمش روی پات نمونه و زودتر خوب شه
_بله
دکتر : اگه تا چند وقت بعد خوب شدنت باز هم درد داشتی حتما مراجعه کن از این به بعد هم اگه خدایی نکرده پات رو شیشه برید با همون پا راه نرو خیلی آسیب میزنه بهت
_چشم ممنون
دکتر : خواهش میکنم میتونید برید امیدوارم دیگه مشکلی پیش نیاد
برگه رو به بابا داد و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
تا بابا رفت که دارو هارو بگیره و بیاد نزدیک به یک ساعت طول کشید به سمت خونه رفتیم که جلوی در ماشین عمو سپهر رو دیدیم
اینقدر ذوق کردم که حد نداشت سریع از ماشین پیاده شدم
بابا : الینا آروم تر پات آسیب میبینه
_چیزی نیست بابا خوبم نگران نباش
به سمت خونه دویدم و درو باز کردم زنعمو شادی و عمو سپهر روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودن تا منو دیدن هجوم آوردن سمتم
هردو رو تو بغل گرفتم و بوسیدمشون هنوز کفشم رو درنیاورده بودم با هم سلام و احوال کردیم که عمو گفت : میبینم باز کار دست خودت دادی خودتو ناکار کردی دختر چه خبره
ایلیا از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : تازه کجاشو دیدی پانسمان پاش رو امروز درآوردن اینقدر قیافش بامزه شده بود که نگو ای نبودی یه کم بخندیم بهش
عمو : آخ آخ دیدی چی رو از دست دادم ؟ نمیشد چندتا عکس و فیلم میگرفتی ازش که منم بی نصیب نمونم
زنعمو : عهههه بسه دیگه اینقدر الی منو اذیت نکنین بیا قربونت برم کفشاتو دربیار بیا یه چایی بخور حالت جا بیاد
_مرسی زنعمو الان میام بعد روبه ایلیا گفتم : من برای تو یکی که دارم حالا ببین
بابا هم اومد و با عمو اینا سلام و احوال کرد و نشستن پیش هم بابا عمو سپهر رو خیلی خیلی دوست داشت تقریبا جونشون به هم وابسته بود
_پس سارا کوش ؟
عمو: نمیدونم والا همین اطراف بود الان پیداش میشه
همون لحظه از کنار دیوار گوشه هال اومد بیرون و دوید سمت من اینقدر بانمک راه میرفت که وقتی نگاش میکردم اشک تو چشام جمع میشد راه رفتن رو تازه یاد گرفته بود به خاطر همین آروم آروم و با احتیاط راه میرفت
گرفتمش بغلم و لپشو بوسیدم چون خیلی وقت بود منو ندیده بود یه کم غریبی میکرد ولی کمی که باهاش بازی کردم صمیمی شدیم به زور چند تا کلمه یاد گرفته بود فقط میگفت بابا و مامان چندتا خاله و عمه و دایی هم به زور میگفت یه کم با هم بازی کردیم و فرستادمش پیش زنعمو هنوز لباسم رو عوض نکرده بودم رفتم لباسمو با یه لباس راحتی عوض کردم پام تقریبا خوب شده بود و راحت راه میرفتم همین که اومدم پایین مامان صدام زد
#رمان_z #ترسناک
از شنیدن حرفاش تعجب کرده بودم چقدر مگه عمیق بریده بود که اینطوری مجبور شدن جراحیم کنن ؟
_باشه خیلی ممنون
کارش که تموم شد جلوی میزش نشست و خودکار رو به دست گرفت
دکتر : چند تا دارو برات مینویسم که جای زخمش روی پات نمونه و زودتر خوب شه
_بله
دکتر : اگه تا چند وقت بعد خوب شدنت باز هم درد داشتی حتما مراجعه کن از این به بعد هم اگه خدایی نکرده پات رو شیشه برید با همون پا راه نرو خیلی آسیب میزنه بهت
_چشم ممنون
دکتر : خواهش میکنم میتونید برید امیدوارم دیگه مشکلی پیش نیاد
برگه رو به بابا داد و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
تا بابا رفت که دارو هارو بگیره و بیاد نزدیک به یک ساعت طول کشید به سمت خونه رفتیم که جلوی در ماشین عمو سپهر رو دیدیم
اینقدر ذوق کردم که حد نداشت سریع از ماشین پیاده شدم
بابا : الینا آروم تر پات آسیب میبینه
_چیزی نیست بابا خوبم نگران نباش
به سمت خونه دویدم و درو باز کردم زنعمو شادی و عمو سپهر روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودن تا منو دیدن هجوم آوردن سمتم
هردو رو تو بغل گرفتم و بوسیدمشون هنوز کفشم رو درنیاورده بودم با هم سلام و احوال کردیم که عمو گفت : میبینم باز کار دست خودت دادی خودتو ناکار کردی دختر چه خبره
ایلیا از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : تازه کجاشو دیدی پانسمان پاش رو امروز درآوردن اینقدر قیافش بامزه شده بود که نگو ای نبودی یه کم بخندیم بهش
عمو : آخ آخ دیدی چی رو از دست دادم ؟ نمیشد چندتا عکس و فیلم میگرفتی ازش که منم بی نصیب نمونم
زنعمو : عهههه بسه دیگه اینقدر الی منو اذیت نکنین بیا قربونت برم کفشاتو دربیار بیا یه چایی بخور حالت جا بیاد
_مرسی زنعمو الان میام بعد روبه ایلیا گفتم : من برای تو یکی که دارم حالا ببین
بابا هم اومد و با عمو اینا سلام و احوال کرد و نشستن پیش هم بابا عمو سپهر رو خیلی خیلی دوست داشت تقریبا جونشون به هم وابسته بود
_پس سارا کوش ؟
عمو: نمیدونم والا همین اطراف بود الان پیداش میشه
همون لحظه از کنار دیوار گوشه هال اومد بیرون و دوید سمت من اینقدر بانمک راه میرفت که وقتی نگاش میکردم اشک تو چشام جمع میشد راه رفتن رو تازه یاد گرفته بود به خاطر همین آروم آروم و با احتیاط راه میرفت
گرفتمش بغلم و لپشو بوسیدم چون خیلی وقت بود منو ندیده بود یه کم غریبی میکرد ولی کمی که باهاش بازی کردم صمیمی شدیم به زور چند تا کلمه یاد گرفته بود فقط میگفت بابا و مامان چندتا خاله و عمه و دایی هم به زور میگفت یه کم با هم بازی کردیم و فرستادمش پیش زنعمو هنوز لباسم رو عوض نکرده بودم رفتم لباسمو با یه لباس راحتی عوض کردم پام تقریبا خوب شده بود و راحت راه میرفتم همین که اومدم پایین مامان صدام زد
#رمان_z #ترسناک
۱۰.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.