تقدیم به نگاه زیبای شما 🥺😍😍
#نفرین شده #پارت_شصت
کار های سفره که تموم شد بقیه رو هم صدا زدیم و اومدن
بابا : به به ببین آسا و شادی جان چیکار کردن
عمو: نشه همون حکایت آشپز که دوتا شد
زنعمو : حالا شما بیا بشین بعد قضاوت کن
بعد خوردن ناهار که عالی هم شده بود کمک کردم همه جا رو مرتب کردیم و برگشتیم تو پذیرایی
عمو: کی پایس عصر بریم دور دور یه چرخی بزنیم همه قبول کردیم و قرار شد عصری بریم بیرون تا عصر استراحت کردیم و بعد زدیم بیرون تقریبا کل شهر رو گشتیم تا شب پارک و شهربازی و رستوران و کافه و همه جا رو یه دید زدیم عالی بود اصلا دور دور با عمو یه چیز دیگس
اینقدر سارا رو گردونده بودیم تو پارک و شهر بازی که خوابش برد تو ماشین
بالاخره رسیدیم خونه خیلی خسته شده بودیم برای شب قرار شد عمو و مامان و بابا تو هال بخوابن و منو زنعمو و سارا تو اتاق من
رفتیم بالا و جاها رو روی زمین انداختیم و دراز کشیدیم سارا که کلا خواب هفت پادشاه رو میدید خدارو شکر خوابش خوب بود و شب اذیت نمیکرد
زنعمو و عمو گفتن که یه روز رو پیش ما میمونن و بعد میرن پیش عزیز جون عروسی شایان و باران همین هفته آینده برگزار میشد واسه همین این یه هفته رو اینجا میموندن بعد برمیگشتن
خلاصه که چون خیلی خسته بودیم تا سه نشمرده خوابمون برد تقریبا میتونم بگم از بین این همه شب فقط همین یک شب اینقدر راحت خوابیدم بدون بیدار شدن و بدون هیچ اتفاقی صبح با صدای سارا از خواب بیدارم شدم داشت بازی میکرد و با خودش حرف میزد با صدای بلند گفتم
_سلاااممم
چون مشغول بازی بود و حواسش اینجا نبود ترسید و از جا پرید قیافش خیلی بامزه شده بود ولی اگه میخندیدم حتما گربه میکرد به شدت بغض کرده بود سریع گفتم
_واایییی ببخشید ترسوندمت بیا اینجا ببینم
اومد نزدیکم گرفتمش بغلم و لپشو بوسیدم همون لحظه زنعمو اومد تو اتاق
زنعمو : عهه سلام عزیزم صبح به خیر سارا که بیدارت نکرد ؟
_سلام صبح شما هم به خیر ، نه بابا این بچه که داشت برای خودش بازی میکرد خودم بیدار شدم
دروغ میگفتم عین چی اگه سر و صدای سارا نبود تا شب خواب بودم
_ساعت چنده ؟
زنعمو : ساعت ۱۰شده ، ما دیگه داریم میریم الینا جان کاری نداری ؟
_عه کجا میرید بودید هنوز چند روز دیگه هم باشین خب
زنعمو: نه دیگه گلم خیلی زحمت دادیم باید به عزیز جون هم سر بزنیم
_باشه ولی حتما پیش ما هم بیاین
زنعمو : چشم عزیزم میایم سر میزنیم سارا بیا لباستو بپوش بریم بیا مامان
سارا هنوز بغل من بود و اصلا منو ول نمیکرد خیلی سفت یقه منو چسبیده بود زنعمو به زور از من جداش کرد و سارا شروع کرد به گریه و زاری دلممیخواست پیشم بمونه ولی خب اگه بابا و مامانش نبودن همش گربه میکردزنعمو به سختی لباس رو تنش کرد
#رمان_z#نویسنده #رمان #ترسناک
کار های سفره که تموم شد بقیه رو هم صدا زدیم و اومدن
بابا : به به ببین آسا و شادی جان چیکار کردن
عمو: نشه همون حکایت آشپز که دوتا شد
زنعمو : حالا شما بیا بشین بعد قضاوت کن
بعد خوردن ناهار که عالی هم شده بود کمک کردم همه جا رو مرتب کردیم و برگشتیم تو پذیرایی
عمو: کی پایس عصر بریم دور دور یه چرخی بزنیم همه قبول کردیم و قرار شد عصری بریم بیرون تا عصر استراحت کردیم و بعد زدیم بیرون تقریبا کل شهر رو گشتیم تا شب پارک و شهربازی و رستوران و کافه و همه جا رو یه دید زدیم عالی بود اصلا دور دور با عمو یه چیز دیگس
اینقدر سارا رو گردونده بودیم تو پارک و شهر بازی که خوابش برد تو ماشین
بالاخره رسیدیم خونه خیلی خسته شده بودیم برای شب قرار شد عمو و مامان و بابا تو هال بخوابن و منو زنعمو و سارا تو اتاق من
رفتیم بالا و جاها رو روی زمین انداختیم و دراز کشیدیم سارا که کلا خواب هفت پادشاه رو میدید خدارو شکر خوابش خوب بود و شب اذیت نمیکرد
زنعمو و عمو گفتن که یه روز رو پیش ما میمونن و بعد میرن پیش عزیز جون عروسی شایان و باران همین هفته آینده برگزار میشد واسه همین این یه هفته رو اینجا میموندن بعد برمیگشتن
خلاصه که چون خیلی خسته بودیم تا سه نشمرده خوابمون برد تقریبا میتونم بگم از بین این همه شب فقط همین یک شب اینقدر راحت خوابیدم بدون بیدار شدن و بدون هیچ اتفاقی صبح با صدای سارا از خواب بیدارم شدم داشت بازی میکرد و با خودش حرف میزد با صدای بلند گفتم
_سلاااممم
چون مشغول بازی بود و حواسش اینجا نبود ترسید و از جا پرید قیافش خیلی بامزه شده بود ولی اگه میخندیدم حتما گربه میکرد به شدت بغض کرده بود سریع گفتم
_واایییی ببخشید ترسوندمت بیا اینجا ببینم
اومد نزدیکم گرفتمش بغلم و لپشو بوسیدم همون لحظه زنعمو اومد تو اتاق
زنعمو : عهه سلام عزیزم صبح به خیر سارا که بیدارت نکرد ؟
_سلام صبح شما هم به خیر ، نه بابا این بچه که داشت برای خودش بازی میکرد خودم بیدار شدم
دروغ میگفتم عین چی اگه سر و صدای سارا نبود تا شب خواب بودم
_ساعت چنده ؟
زنعمو : ساعت ۱۰شده ، ما دیگه داریم میریم الینا جان کاری نداری ؟
_عه کجا میرید بودید هنوز چند روز دیگه هم باشین خب
زنعمو: نه دیگه گلم خیلی زحمت دادیم باید به عزیز جون هم سر بزنیم
_باشه ولی حتما پیش ما هم بیاین
زنعمو : چشم عزیزم میایم سر میزنیم سارا بیا لباستو بپوش بریم بیا مامان
سارا هنوز بغل من بود و اصلا منو ول نمیکرد خیلی سفت یقه منو چسبیده بود زنعمو به زور از من جداش کرد و سارا شروع کرد به گریه و زاری دلممیخواست پیشم بمونه ولی خب اگه بابا و مامانش نبودن همش گربه میکردزنعمو به سختی لباس رو تنش کرد
#رمان_z#نویسنده #رمان #ترسناک
۱۳.۳k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.