میشه اول لایک کنین ؟ 🥺❤️
#نفرین شده #پارت_پنجاه_و_نه
مامان : الیناااااا
_بله ؟
مامان : بیا سارا رو ببر یه کم باهاش بازی کن جلو دستمونو گرفته
چون زنعمو و مامان مشغول غذا درست کردن بودن سارا یه کم اذیتشون میکرد
_چشم الان میام
یه آب به صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه و سارا رو بغل گرفتم و بردم تو اتاقم گذاشتمش زمین
شروع کرد به راه رفتن تو اتاق و به همه وسایل دست میزد چون چیز زیاد شکستنی تو اتاقم نبود کاریش نداشتم مشغول کار کردن با گوشی شدم و گذاشتم بازی کنه چند دقیقه گذشت دیدم صدایی ازش نمیاد نگاهش کردم دیدم ایستاده و به گوشه دیوار کنار کمد نگاه میکنه چهرش انگار ترسیده بود به اون سمت نگاه کردم ولی چیزی نبود به سارا نگاه کردم همچنان به اون طرف نگاه میکرد و انگار ترسیده بود دوید و اومد پیش من گرفتمش بغلم سرش رو گذاشتم روی شونم و شروع کرد به بیقراری اصلا نمیدونم یه دفعه چیشد همش بیقراری میکرد و انگار میخواست از اتاق بره بیرون بردمش بیرون و تو راهرو گذاشتمش کمی بهتر شد تصمیم گرفتم کمی باهاش بازی کنم واسه همین گفتم : سارا بدو بدو گرفتمت بدووو
اونم شروع کرد به دویدن و خندیدن در اتاق ایلیا نیمه باز بود رفت تو اتاق و درو بست پشت در اتاق ایستادم و گفتم سارا کجاس ؟ کجا رفته ؟ الان پیداش میکنم که یه دفعه صدای گریه سارا بلند شد در اتاقو باز کردم و رفتم داخل کنار تخت ایستاده بود و گریه میکرد رفتم نزدیکش
_سارا چیشده ؟ سارا
به کنار در نگاه میکرد و گریه میکرد یه شکلات از جیب شلوارم درآوردم و گرفتم تو کشتم و گفتم : سارا یه چیزی تو دستمه نگاش کن
به دستم نگاه کرد و کمی آروم شد
_دستمو باز کن ببین چی تو دستمه
دستای کوچولوش رو آورد جلو و شروع کرد به باز کردن دستم چون زورش نمیرسید خودم هم کمی دستمو باز میکردم چند ثانیه یه بار به گوشه در نگاه میکرد و انگار بغض میکرد ولی دوباره سرگرم دستم میشد تا اینکه دستمو باز کرد و شکلات رو دید اینقدر خوشحال شد چشماش برق زدن شکلات رو گرفت و بازش کرد همش چهار تا دندون داشت ولی شکلات رو جروری له کرد فکر کنم من به سی و دوتا دندون نمیتونستم اینطوری شکلات بخورم گرفتمش بغلم و بردمش پیش عمو شکلات کلا نصف صورتش رو گرفته بود
عمو : دستت درد نکنه الینا ببخشید زحمتت شد
_نه بابا زحمت چیه عمو یه کم بازی کردیم دیگه این حرفا رو نداره
سارا رفت تو بغل عمو و سرش رو گذاشت رو سینش دیگه خسته بود کم کم داشت خوابش میبرد
منم رفتم کمک مامان ، غذا رو آماده کرده بودن و داشتن سفره رو پهن میکردن
زنعمو : آخ ببخشید الینا جان سارا حتما اذیتت کرده
_نه اتفاقا خیلی آروم بود
زنعمو : خدارو شکر
مامان : الینا سفره رو با زنعمو بچینید تا من غذا ها رو بکشم
_چشم
#رمان_z #ترسناک #رمان #نویسنده
مامان : الیناااااا
_بله ؟
مامان : بیا سارا رو ببر یه کم باهاش بازی کن جلو دستمونو گرفته
چون زنعمو و مامان مشغول غذا درست کردن بودن سارا یه کم اذیتشون میکرد
_چشم الان میام
یه آب به صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه و سارا رو بغل گرفتم و بردم تو اتاقم گذاشتمش زمین
شروع کرد به راه رفتن تو اتاق و به همه وسایل دست میزد چون چیز زیاد شکستنی تو اتاقم نبود کاریش نداشتم مشغول کار کردن با گوشی شدم و گذاشتم بازی کنه چند دقیقه گذشت دیدم صدایی ازش نمیاد نگاهش کردم دیدم ایستاده و به گوشه دیوار کنار کمد نگاه میکنه چهرش انگار ترسیده بود به اون سمت نگاه کردم ولی چیزی نبود به سارا نگاه کردم همچنان به اون طرف نگاه میکرد و انگار ترسیده بود دوید و اومد پیش من گرفتمش بغلم سرش رو گذاشتم روی شونم و شروع کرد به بیقراری اصلا نمیدونم یه دفعه چیشد همش بیقراری میکرد و انگار میخواست از اتاق بره بیرون بردمش بیرون و تو راهرو گذاشتمش کمی بهتر شد تصمیم گرفتم کمی باهاش بازی کنم واسه همین گفتم : سارا بدو بدو گرفتمت بدووو
اونم شروع کرد به دویدن و خندیدن در اتاق ایلیا نیمه باز بود رفت تو اتاق و درو بست پشت در اتاق ایستادم و گفتم سارا کجاس ؟ کجا رفته ؟ الان پیداش میکنم که یه دفعه صدای گریه سارا بلند شد در اتاقو باز کردم و رفتم داخل کنار تخت ایستاده بود و گریه میکرد رفتم نزدیکش
_سارا چیشده ؟ سارا
به کنار در نگاه میکرد و گریه میکرد یه شکلات از جیب شلوارم درآوردم و گرفتم تو کشتم و گفتم : سارا یه چیزی تو دستمه نگاش کن
به دستم نگاه کرد و کمی آروم شد
_دستمو باز کن ببین چی تو دستمه
دستای کوچولوش رو آورد جلو و شروع کرد به باز کردن دستم چون زورش نمیرسید خودم هم کمی دستمو باز میکردم چند ثانیه یه بار به گوشه در نگاه میکرد و انگار بغض میکرد ولی دوباره سرگرم دستم میشد تا اینکه دستمو باز کرد و شکلات رو دید اینقدر خوشحال شد چشماش برق زدن شکلات رو گرفت و بازش کرد همش چهار تا دندون داشت ولی شکلات رو جروری له کرد فکر کنم من به سی و دوتا دندون نمیتونستم اینطوری شکلات بخورم گرفتمش بغلم و بردمش پیش عمو شکلات کلا نصف صورتش رو گرفته بود
عمو : دستت درد نکنه الینا ببخشید زحمتت شد
_نه بابا زحمت چیه عمو یه کم بازی کردیم دیگه این حرفا رو نداره
سارا رفت تو بغل عمو و سرش رو گذاشت رو سینش دیگه خسته بود کم کم داشت خوابش میبرد
منم رفتم کمک مامان ، غذا رو آماده کرده بودن و داشتن سفره رو پهن میکردن
زنعمو : آخ ببخشید الینا جان سارا حتما اذیتت کرده
_نه اتفاقا خیلی آروم بود
زنعمو : خدارو شکر
مامان : الینا سفره رو با زنعمو بچینید تا من غذا ها رو بکشم
_چشم
#رمان_z #ترسناک #رمان #نویسنده
۱۶.۷k
۰۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.