پارت147
#پارت147
خواستم از جام بلند شدم که دستم محکم خورد به دماغ یه نفر و اخ طرف بلند شد...
سرمو بلند کردم با دیدن حسام که دستشو گذاشته بود رو دماغش چشمام گرد شده؟ این اینجا چیکار میکنه؟ مگه با مامان اینا نرفته بود ؟!
سوالمو به زبون آوردم: تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه با مامان اینا نرفته بودی؟!
دستشو از رو دماغش برداشت با اخم گفت: وحشی...! من برام کاری پیش اومده بود برگشتم.
متفکر یه آهان گفتم، با یاد آوری اینکه چند دقیقه پبش تو بغل حسام بودم اخمامو کشیدم تو هم عصبی گفتم:
چرا اومدی پیش من؟ چرا منو بغل گرفتی؟!
قیافه شو مظلوم کرد: خب دلم برات تنگ شده بود...!
مهسا:غلط کردی بلند شو از اتاق برو بیرون!
پوزخندی زد: و اگه نرم؟
تو چشماش نگاه کردم: داد میزنم.
پوزخندش عمیق تر شد: هیچ کس نیست که صداتو بشنوه!
راست میگفت. چشمامو رو هم گذاشتم بهتره یکم به خودم مسلط باشم نباید تند برخورد کنم ممکنه نقشه م خراب شه.
چشمامو باز کردم مظلوم گفتم: خوابم میاد...!
لبخندی زد و به بغلش اشاره کرد با غیض یه نگاه به خودش یه نگاه به بازوش انداختم ابرویی بالا انداختم، خزیدم تو بغلش. دستمو رو سینه ش گذاشتم دستاشو دورم حلقه کرد مشغول بازی با موهام شد، اخ که چقدر دوست داشتم روش بالا بیارم!
حسام: مهسا؟
هومی گفتم، بعد از چند دقیقه ادامه داد:
نظرت درباره ی من چیه؟!
میخواستم بگم چندش آورترین موجود رو کره زمینی ولی جلو خودمو گرفتم.
مهسا: امم نمیدونم خب... نظری ندارم!
حسام: یعنی چی نظری نداری؟!
شونه ایی بالا انداختم سرمو بلند کردم چونه مو گذاشتم رو دستی که رو سینه ش بود. نگاهمو دوختم به چشماش.
مهسا: نمیدونم نظری ندارم باید بهم فرصت بدی که بهتر بشناسمت.
لبخند بی جونی زد: باشه عروسکم!
از بغلش بیرون اومدم سرجام نشستم اونم تو جاش نیم خیز شد تیکه شو داد به ارنجش.
حسام: کجا میری؟!
مهسا: میخوام برم خونه دوستم.
مشکوک پرسید : کدوم دوستت؟
زورکی جواب دادم:تینا دیگه، باید برم.
ناراحت گفت: پس من چی؟ تنها بمونم؟
اخ که دوست داشتم خفه ش کنم، نکنه انتظار داره شب پیشش بخوابم عنتر؟
مهسا: حسام باید برم خوب نیست که شب تنها با هم تو یه خونه خالی باشیم!
شیطون پرسید: چرا خوب نیست؟!
مهسا: یعنی خودت نمیدونی؟!
ابرویی بالا انداخت: میخوام تو بگی؟!
چشمامو ریز کردم :مگه تو خوابت ببینی من بگم!
بعد از تموم شدن حرفم خواستم از جام بلند شم که دستمو کشید...
دستمو کشید و پرت شدم بغلش، با تعجب بهش نگاه کردم که با یه حرکت جامونو عوض کرد خیمه زد روم.
با صدای آرومی گفتم: برو کنار!
سرشو نزدیک آورد: و اگه نرم؟
دستمو رو سینه گذاشتم:خواهش میکنم برو کنار داری اذیتم میکنی
نگاهش تو کل اجزای صورتم در گردش بود بعد از چند ثانیه رو چشمام ثابت موند. نمیدونم تو چشمام چی دید که بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون....
با بسته شدن در نفس حبس شدمو بیرون دادم از جام بلند شدم بعد از عوض کردن لباسام از اتاق اومدم بیرون.
نگاهی به داخل هال انداختم، حسام نبود...
صدای آب میومد پس رفته حموم شونه ایی بالا انداختم از خونه اومدم بیرون...
(صبح روز بعد)
همراه کیوان وارد یه سالن بزرگ شدیم. البته سالن خالی بود فقط یه تلوزیون بزرگ و چند تا باند اونجا بود ...
متعجب رو به کیوان گفتم: منو چرا آوردی اینجا؟!
نگاه شیطونی بهم انداخت یهویی گفت: آوردم بخورمت.
از استرس هینی گفتم دستمو رو قلبم گذاشتم با صدای بلندی زد زیر خنده، دستمو از رو قلبم برداشتم چشم غره ایی بهش رفتم، خنده شو خورد با لحنی که خنده توش موج میزد گفت:
وای خیلی قیافت باحال بود، شادمون کردی!
ایشی کردم و رومو برگردوندم.
کیوان:خب حالا نمیخواد قهر کنی!
بعد بلند داد زد: شراره ...شراره
بعد از چند دقیقه در اتاق سمت چپمون باز شد یه دختر با موهای بلوند و چشمایی آبی که لنز بودن از اتاق اومد بیرون.
به لباسش نگاه کردم که یه شلوارک کوتاه مشکلی که تا روی رون پاش بود با یه بلوز آستین حلقه ایی به رنگ قرمز پوشیده بود.
وا این چرا مثله غربی ها لباس پوشید. با ناز گفت:
چی شده کیوان جان؟!
کیوان به من اشاره کرد: مدل جدید، یعنی مدل اصلی مون واسه فشن شو; باید خوب امادش کنی فقط یک ماه وقت داریم...!
چشماشو ریز کرد و به من نگاه کرد متفکر گفت: امم باشه...
بعد یه چشمک زد: خیالت راحت.
کیوان سری تکون داد برگشت طرفم خم شدآروم لای گوشم گفت: درسته یکم رو مخه و خیلی ناز داره ولی کارش عالیه، کمتر از یک ماه تو رو به یک ستاره تبدیل میکنه!
متفکر به شراره نگاه کردم، یعنی این میخواد به من آموزش بده؟ جالبه!
خواستم از جام بلند شدم که دستم محکم خورد به دماغ یه نفر و اخ طرف بلند شد...
سرمو بلند کردم با دیدن حسام که دستشو گذاشته بود رو دماغش چشمام گرد شده؟ این اینجا چیکار میکنه؟ مگه با مامان اینا نرفته بود ؟!
سوالمو به زبون آوردم: تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه با مامان اینا نرفته بودی؟!
دستشو از رو دماغش برداشت با اخم گفت: وحشی...! من برام کاری پیش اومده بود برگشتم.
متفکر یه آهان گفتم، با یاد آوری اینکه چند دقیقه پبش تو بغل حسام بودم اخمامو کشیدم تو هم عصبی گفتم:
چرا اومدی پیش من؟ چرا منو بغل گرفتی؟!
قیافه شو مظلوم کرد: خب دلم برات تنگ شده بود...!
مهسا:غلط کردی بلند شو از اتاق برو بیرون!
پوزخندی زد: و اگه نرم؟
تو چشماش نگاه کردم: داد میزنم.
پوزخندش عمیق تر شد: هیچ کس نیست که صداتو بشنوه!
راست میگفت. چشمامو رو هم گذاشتم بهتره یکم به خودم مسلط باشم نباید تند برخورد کنم ممکنه نقشه م خراب شه.
چشمامو باز کردم مظلوم گفتم: خوابم میاد...!
لبخندی زد و به بغلش اشاره کرد با غیض یه نگاه به خودش یه نگاه به بازوش انداختم ابرویی بالا انداختم، خزیدم تو بغلش. دستمو رو سینه ش گذاشتم دستاشو دورم حلقه کرد مشغول بازی با موهام شد، اخ که چقدر دوست داشتم روش بالا بیارم!
حسام: مهسا؟
هومی گفتم، بعد از چند دقیقه ادامه داد:
نظرت درباره ی من چیه؟!
میخواستم بگم چندش آورترین موجود رو کره زمینی ولی جلو خودمو گرفتم.
مهسا: امم نمیدونم خب... نظری ندارم!
حسام: یعنی چی نظری نداری؟!
شونه ایی بالا انداختم سرمو بلند کردم چونه مو گذاشتم رو دستی که رو سینه ش بود. نگاهمو دوختم به چشماش.
مهسا: نمیدونم نظری ندارم باید بهم فرصت بدی که بهتر بشناسمت.
لبخند بی جونی زد: باشه عروسکم!
از بغلش بیرون اومدم سرجام نشستم اونم تو جاش نیم خیز شد تیکه شو داد به ارنجش.
حسام: کجا میری؟!
مهسا: میخوام برم خونه دوستم.
مشکوک پرسید : کدوم دوستت؟
زورکی جواب دادم:تینا دیگه، باید برم.
ناراحت گفت: پس من چی؟ تنها بمونم؟
اخ که دوست داشتم خفه ش کنم، نکنه انتظار داره شب پیشش بخوابم عنتر؟
مهسا: حسام باید برم خوب نیست که شب تنها با هم تو یه خونه خالی باشیم!
شیطون پرسید: چرا خوب نیست؟!
مهسا: یعنی خودت نمیدونی؟!
ابرویی بالا انداخت: میخوام تو بگی؟!
چشمامو ریز کردم :مگه تو خوابت ببینی من بگم!
بعد از تموم شدن حرفم خواستم از جام بلند شم که دستمو کشید...
دستمو کشید و پرت شدم بغلش، با تعجب بهش نگاه کردم که با یه حرکت جامونو عوض کرد خیمه زد روم.
با صدای آرومی گفتم: برو کنار!
سرشو نزدیک آورد: و اگه نرم؟
دستمو رو سینه گذاشتم:خواهش میکنم برو کنار داری اذیتم میکنی
نگاهش تو کل اجزای صورتم در گردش بود بعد از چند ثانیه رو چشمام ثابت موند. نمیدونم تو چشمام چی دید که بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون....
با بسته شدن در نفس حبس شدمو بیرون دادم از جام بلند شدم بعد از عوض کردن لباسام از اتاق اومدم بیرون.
نگاهی به داخل هال انداختم، حسام نبود...
صدای آب میومد پس رفته حموم شونه ایی بالا انداختم از خونه اومدم بیرون...
(صبح روز بعد)
همراه کیوان وارد یه سالن بزرگ شدیم. البته سالن خالی بود فقط یه تلوزیون بزرگ و چند تا باند اونجا بود ...
متعجب رو به کیوان گفتم: منو چرا آوردی اینجا؟!
نگاه شیطونی بهم انداخت یهویی گفت: آوردم بخورمت.
از استرس هینی گفتم دستمو رو قلبم گذاشتم با صدای بلندی زد زیر خنده، دستمو از رو قلبم برداشتم چشم غره ایی بهش رفتم، خنده شو خورد با لحنی که خنده توش موج میزد گفت:
وای خیلی قیافت باحال بود، شادمون کردی!
ایشی کردم و رومو برگردوندم.
کیوان:خب حالا نمیخواد قهر کنی!
بعد بلند داد زد: شراره ...شراره
بعد از چند دقیقه در اتاق سمت چپمون باز شد یه دختر با موهای بلوند و چشمایی آبی که لنز بودن از اتاق اومد بیرون.
به لباسش نگاه کردم که یه شلوارک کوتاه مشکلی که تا روی رون پاش بود با یه بلوز آستین حلقه ایی به رنگ قرمز پوشیده بود.
وا این چرا مثله غربی ها لباس پوشید. با ناز گفت:
چی شده کیوان جان؟!
کیوان به من اشاره کرد: مدل جدید، یعنی مدل اصلی مون واسه فشن شو; باید خوب امادش کنی فقط یک ماه وقت داریم...!
چشماشو ریز کرد و به من نگاه کرد متفکر گفت: امم باشه...
بعد یه چشمک زد: خیالت راحت.
کیوان سری تکون داد برگشت طرفم خم شدآروم لای گوشم گفت: درسته یکم رو مخه و خیلی ناز داره ولی کارش عالیه، کمتر از یک ماه تو رو به یک ستاره تبدیل میکنه!
متفکر به شراره نگاه کردم، یعنی این میخواد به من آموزش بده؟ جالبه!
۷.۷k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.