پارت148
#پارت148
با صدای شراره به خودم اومدم نگاهی به دور ورم انداختم خبری از کیوان نبود.
شراره:دنبالم بیا...!
بعد جلوتر از من راه افتاد سمت همون اتاق که ازش بیرون اومد... راه افتادم دنبالش وارد اتاق شدم...
با وارد شدن به اتاق فکم افتاد رو زمین، داخل اتاق پر بود از لباس اونم چه لباسایی هر مدل لباسایی که فکرشو بکنی داخل اتاق بود...
شراره با طنازی راه سمت ته اتاق... بعد از چند دقیقه اومد یک دست لباس جلوم گرفت.
با لحن دستوری گفت:بپوش...!
لباسا رو از دستش گرفتم نگاهی بهشون انداختم یک دست لباس اسپرت ورزشی بود.
متعجب گفتم:اینجا؟
با چشم به در سمت راست اشاره کرد.
بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاق رفتم. بعد از اینکه لباسا رو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون
شراره با دیدنم بهم نزدیک شد چرخی دورم زد.
متفکر گفتم: امم هیکلت خوبه...! فقط باید رو راه رفتنت کار کنم.
میخواستم بگم نکنه انتظار داری مثله خودت با ناز راه برم؟ ولی جلو خودمو گرفتم.
بهم اشاره کرد پشت سرش برم. از اتاق خارج شدیم تو همون سالن وایستادیم نیشگونی تو هوا زد بعد tv شروع شد.
بهم اشاره رو صندلی بشینم، رو تک صندلی که اونجا بود نشستم شراره هم کنار.
شراره: خوب چشماتو باز کن و به راه رفتن دخترا نگاه کن...
سرمو تکون دادم نگاه مو دوختم به tv.
با خستگی نگاهمو از tv گرفتم، شراره از جاش بلند شد نیم نگاهی بهم انداخت: بلند شو!
از جام بلند شدم.
شراره: خب، حالا همون کارایی که اون دخترا انجام میدادن توام انجام بده!
چشمام گرد شد: ولی اخه...
پرید وسد حرفم:اخه ایی در کار نیست کاری که بهت گفتم رو انجام بده.
سرمو تکون دادم رفتم وسط سالن...
صاف وایستادم مثله اون دخترا سینه مو جلو دادم بعد دستمو به کمرم زدم و با قدمای محکم شروع کردم به راه رفتن، بعد از اینکه مسافتی رو طی کردم سرجام وایستادم.
شراره ابرویی بالا انداخت: خب معلومه که استعداد داری، برای بار اولتم خوب بود فقط باید قدماتو محکم تر برداری ب حالا جلسات بعدی باهم کار میکنیم!
مهسا: اوکی...
میخواستم سوار آسانسور شم که دستم از پشت کشیده شد متعجب به عقب برگشتم با دیدن آرش تعجبم بیشتر شد دستی تو موهاش کشید:
باید حرف بزنیم...!
ابرویی بالا انداختم: در مورد؟
به اتاقش اشاره کرد: اونجا میگم.
باشه ایی گفتم همراهش وارد اتاق شدم در رو بست، دستامو بغل کردم :خب منتظرم!
بی توجه به من گفت: بشین!
هوف همین کارا رو میکنه که حرصم در میاداا.
مهسا:اینجوری راحتم.
سری تکون داد، یه جوری بود انگار کلافه!!
آرش: بیین واقعا برای دیروز نمیدونم چی بگم ولی دست خودم نبود یهویی شد.
با یادآوری موضوع دیروز سرمو پایین انداختم، نمیدونستم چی بگم بهش. با فکری که به ذهنم رسید سرمو بلند کردم.
مهسا: امم مگه دیروز چه اتفاقی افتاده بود؟!
متعجب گفت: یعنی چی خب منظورم همون بو...
پریدم وسط حرفش:من. چنین اتفاقی رو یادم نیست!
از کنارش رد شدم دستمو رو دستگیره گذاشتم لحظه اخر رو پاشه پا چرخیدم و گفتم:
امیدوارم همکاری خوبی باهم داشته باشیم، روزتون خوش.
در رو باز کردم از اتاق اومدم بیرون، راه افتادم سمت آسانسور.
به نظرم بهترین کار رو انجام دادم اینجوری هم من راحتم هم اون... کاری که شده پیشمونی سودی نداره باید خودمونو به بیخیالی بزنیم
(آرش)
متعجب به رفتنش نگاه کردم، انتظار داشتم بازم گستاخی کنه ولی اشتباه فکر میکردم.
درکش بالاست! ناخداگاه لبخندی اومد رو لبام، عقب گرد کردم از رو میزم گوشیمو برداشتم از اتاق اومدم بیرون...
با صدای شراره به خودم اومدم نگاهی به دور ورم انداختم خبری از کیوان نبود.
شراره:دنبالم بیا...!
بعد جلوتر از من راه افتاد سمت همون اتاق که ازش بیرون اومد... راه افتادم دنبالش وارد اتاق شدم...
با وارد شدن به اتاق فکم افتاد رو زمین، داخل اتاق پر بود از لباس اونم چه لباسایی هر مدل لباسایی که فکرشو بکنی داخل اتاق بود...
شراره با طنازی راه سمت ته اتاق... بعد از چند دقیقه اومد یک دست لباس جلوم گرفت.
با لحن دستوری گفت:بپوش...!
لباسا رو از دستش گرفتم نگاهی بهشون انداختم یک دست لباس اسپرت ورزشی بود.
متعجب گفتم:اینجا؟
با چشم به در سمت راست اشاره کرد.
بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاق رفتم. بعد از اینکه لباسا رو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون
شراره با دیدنم بهم نزدیک شد چرخی دورم زد.
متفکر گفتم: امم هیکلت خوبه...! فقط باید رو راه رفتنت کار کنم.
میخواستم بگم نکنه انتظار داری مثله خودت با ناز راه برم؟ ولی جلو خودمو گرفتم.
بهم اشاره کرد پشت سرش برم. از اتاق خارج شدیم تو همون سالن وایستادیم نیشگونی تو هوا زد بعد tv شروع شد.
بهم اشاره رو صندلی بشینم، رو تک صندلی که اونجا بود نشستم شراره هم کنار.
شراره: خوب چشماتو باز کن و به راه رفتن دخترا نگاه کن...
سرمو تکون دادم نگاه مو دوختم به tv.
با خستگی نگاهمو از tv گرفتم، شراره از جاش بلند شد نیم نگاهی بهم انداخت: بلند شو!
از جام بلند شدم.
شراره: خب، حالا همون کارایی که اون دخترا انجام میدادن توام انجام بده!
چشمام گرد شد: ولی اخه...
پرید وسد حرفم:اخه ایی در کار نیست کاری که بهت گفتم رو انجام بده.
سرمو تکون دادم رفتم وسط سالن...
صاف وایستادم مثله اون دخترا سینه مو جلو دادم بعد دستمو به کمرم زدم و با قدمای محکم شروع کردم به راه رفتن، بعد از اینکه مسافتی رو طی کردم سرجام وایستادم.
شراره ابرویی بالا انداخت: خب معلومه که استعداد داری، برای بار اولتم خوب بود فقط باید قدماتو محکم تر برداری ب حالا جلسات بعدی باهم کار میکنیم!
مهسا: اوکی...
میخواستم سوار آسانسور شم که دستم از پشت کشیده شد متعجب به عقب برگشتم با دیدن آرش تعجبم بیشتر شد دستی تو موهاش کشید:
باید حرف بزنیم...!
ابرویی بالا انداختم: در مورد؟
به اتاقش اشاره کرد: اونجا میگم.
باشه ایی گفتم همراهش وارد اتاق شدم در رو بست، دستامو بغل کردم :خب منتظرم!
بی توجه به من گفت: بشین!
هوف همین کارا رو میکنه که حرصم در میاداا.
مهسا:اینجوری راحتم.
سری تکون داد، یه جوری بود انگار کلافه!!
آرش: بیین واقعا برای دیروز نمیدونم چی بگم ولی دست خودم نبود یهویی شد.
با یادآوری موضوع دیروز سرمو پایین انداختم، نمیدونستم چی بگم بهش. با فکری که به ذهنم رسید سرمو بلند کردم.
مهسا: امم مگه دیروز چه اتفاقی افتاده بود؟!
متعجب گفت: یعنی چی خب منظورم همون بو...
پریدم وسط حرفش:من. چنین اتفاقی رو یادم نیست!
از کنارش رد شدم دستمو رو دستگیره گذاشتم لحظه اخر رو پاشه پا چرخیدم و گفتم:
امیدوارم همکاری خوبی باهم داشته باشیم، روزتون خوش.
در رو باز کردم از اتاق اومدم بیرون، راه افتادم سمت آسانسور.
به نظرم بهترین کار رو انجام دادم اینجوری هم من راحتم هم اون... کاری که شده پیشمونی سودی نداره باید خودمونو به بیخیالی بزنیم
(آرش)
متعجب به رفتنش نگاه کردم، انتظار داشتم بازم گستاخی کنه ولی اشتباه فکر میکردم.
درکش بالاست! ناخداگاه لبخندی اومد رو لبام، عقب گرد کردم از رو میزم گوشیمو برداشتم از اتاق اومدم بیرون...
۱۱.۰k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.