پارت146
#پارت146
با دیدن حامد و اون دختره که تو پارک همراهش بود خشکم زد، قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم فقط مسخ اون دو نفر شده بودم که
چطور با خنده از خونه بیرون اومدن... حامد با خنده سرشو برگردوند که نگاهش رو من افتاد. کم کم خنده رو لباش ماسید جاشو به اخم رو پیشونیش داد...
نگاهمو از حامد گرفتم به دختره دوختم که دستشو دور بازوی حامد حلقه کرده بود.
با صدای دختره که رو به حامد گفت عزیزم چیزی چشده؟! به خودم اومدم با دستای لرزون کیفمو برداشتم از جام بلند شدم، بی توجه بهشون راه افتادم سمت خونه مون کلید رو درآوردم وارد خونه شدم...
میخواستم در رو ببندم که نگاهم بهشون افتاد حامد لباشو رو گونه دختره گذاشته بود داشت بوسش میکرد.
در رو محکم بستم با دو کفشامو در آوردم وارد خونه شدم...
(حامد)
برای اینکه حرص مهسا رو دربیارم دستمو دور کمر شقایق حلقه کردم و گونه شو بوسیدم.. همزمان از گوشه چشم به خونه مهسا اینا نگاه میکردم... چهرش نمیتونستم بیینم ولی میتونستم حدس بزنم که الان از حسودی داره میمیره...
با محکم بسته شدن در شکم به یقین تبدیل شد . از شقایق جدا شدم.
یه لبخند بهم زد: بریم عشقم ؟
یه چشمک بهش زدم: بریم!
در رو بستم. در ماشین رو باز کردم سوار ماشین شدیم...
(مهسا)
با صدای موبایلم لیوان رو داخل سینک ظرف شویی گذاشتم. گوشی رو از اپن برداشتم کیوان بود، تماس رو وصل کردم.
مهسا: الو
کیوان:سلام مهسا خانوم خوبی شما؟
مهسا: ممنون...
کیوان: ببخشید که مزاحتمون شدم فقط خواستم بهتون یادآوری کنم که از فردا باید هر روز راس ساعت 8 شرکت باشید، اما...
مشکوک پرسیدم: اما چی؟
کیوان:باید آموزش ببینید، و اینکه تا موقعه برگذاری شوء نباید کسی بفهمه برای ما کاری میکنید؟
متعجب گفتم: واسه چی؟!
کیوان: دلیل شو بعدا بهتون میگیم فعلا...
گوشی رو قطع کرد. هوف چرا همچنین میکنند اینا.
وارد اتاقم شدم نگاهی به ساعت گوشیم انداختم 4بعد از ظهر رو نشون میداد حوصله نداشتم برم خونه تینا اینا... امروز فشار زیادی روم بود بهتره تنها باشم.
یه بالش از تو کمد دو آوردم رو زمین گذاشتم خودمم دراز کشیدم و سرمو رو باشت گذاشتم. نگاهمو دوختم به سقف
لعنت بهت حامد که باورم نکردی، اگه اون اتفاق نمی افتاد الان سر خونه زندگیمون بودیم... حیف که همه چی تموم شد حیف!
و الان تو با دختر خوشی باشه عزیزم تو خوش باش منم دیگه بهت فکر نمیکنم چون الان ماله یه نفر دیگه هستی...!
تو همین فکرا بودم که چشمام گرد شد و بخواب رفتم.
(آرش)
بلوزمو پوشیدم از اتاق بیرون اومدم همزمان با من ترنم دوست کتی هم از اتاق بیرون اومد.
به تیپش نگاه کردم، یه شلوار سفید با بلوز آستین کوتاه کرمی رنگ پوشیده بود، اجزای صورتشم تشکیل دهنده از لبای قلوه ایی با دماغ گوشتی کوچیک و گونه های برجسته، و چشمای مشکی رنگ بود.
یه لبخند بهم زد: سلام
سری تکون دادم راه افتادم از سمت پله ها ولی صداشو شنیدم:
ایش پسره از خودراضی...
پوزخندی بهش زدم آروم گفتم: من که میدونم تو چرا میای خونه ما! فقط بای اینکه منو تور کنی...!
از پله ها پایین اومدم رفتم سمت کاناپه نشستم، کنترل tv رو برداشتم مشغول بالا پایین کردن کانالا شدم ...
(مهسا)
تو خواب و بیداری بودم حس کردم تو بغل یکی فرو رفتم و دست یه نفر نوازش وار تو موهامه...! فکر کردم دارم خواب میبینم بدون اینکه چشمامو باز کنم بازم خوابیدم که بعد از چند دقیقه...
هرم نفسا کسی رو لای گوشم حس کردم.
مثله جن زاده ها خواستم از جام بلند شم که....
با دیدن حامد و اون دختره که تو پارک همراهش بود خشکم زد، قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم فقط مسخ اون دو نفر شده بودم که
چطور با خنده از خونه بیرون اومدن... حامد با خنده سرشو برگردوند که نگاهش رو من افتاد. کم کم خنده رو لباش ماسید جاشو به اخم رو پیشونیش داد...
نگاهمو از حامد گرفتم به دختره دوختم که دستشو دور بازوی حامد حلقه کرده بود.
با صدای دختره که رو به حامد گفت عزیزم چیزی چشده؟! به خودم اومدم با دستای لرزون کیفمو برداشتم از جام بلند شدم، بی توجه بهشون راه افتادم سمت خونه مون کلید رو درآوردم وارد خونه شدم...
میخواستم در رو ببندم که نگاهم بهشون افتاد حامد لباشو رو گونه دختره گذاشته بود داشت بوسش میکرد.
در رو محکم بستم با دو کفشامو در آوردم وارد خونه شدم...
(حامد)
برای اینکه حرص مهسا رو دربیارم دستمو دور کمر شقایق حلقه کردم و گونه شو بوسیدم.. همزمان از گوشه چشم به خونه مهسا اینا نگاه میکردم... چهرش نمیتونستم بیینم ولی میتونستم حدس بزنم که الان از حسودی داره میمیره...
با محکم بسته شدن در شکم به یقین تبدیل شد . از شقایق جدا شدم.
یه لبخند بهم زد: بریم عشقم ؟
یه چشمک بهش زدم: بریم!
در رو بستم. در ماشین رو باز کردم سوار ماشین شدیم...
(مهسا)
با صدای موبایلم لیوان رو داخل سینک ظرف شویی گذاشتم. گوشی رو از اپن برداشتم کیوان بود، تماس رو وصل کردم.
مهسا: الو
کیوان:سلام مهسا خانوم خوبی شما؟
مهسا: ممنون...
کیوان: ببخشید که مزاحتمون شدم فقط خواستم بهتون یادآوری کنم که از فردا باید هر روز راس ساعت 8 شرکت باشید، اما...
مشکوک پرسیدم: اما چی؟
کیوان:باید آموزش ببینید، و اینکه تا موقعه برگذاری شوء نباید کسی بفهمه برای ما کاری میکنید؟
متعجب گفتم: واسه چی؟!
کیوان: دلیل شو بعدا بهتون میگیم فعلا...
گوشی رو قطع کرد. هوف چرا همچنین میکنند اینا.
وارد اتاقم شدم نگاهی به ساعت گوشیم انداختم 4بعد از ظهر رو نشون میداد حوصله نداشتم برم خونه تینا اینا... امروز فشار زیادی روم بود بهتره تنها باشم.
یه بالش از تو کمد دو آوردم رو زمین گذاشتم خودمم دراز کشیدم و سرمو رو باشت گذاشتم. نگاهمو دوختم به سقف
لعنت بهت حامد که باورم نکردی، اگه اون اتفاق نمی افتاد الان سر خونه زندگیمون بودیم... حیف که همه چی تموم شد حیف!
و الان تو با دختر خوشی باشه عزیزم تو خوش باش منم دیگه بهت فکر نمیکنم چون الان ماله یه نفر دیگه هستی...!
تو همین فکرا بودم که چشمام گرد شد و بخواب رفتم.
(آرش)
بلوزمو پوشیدم از اتاق بیرون اومدم همزمان با من ترنم دوست کتی هم از اتاق بیرون اومد.
به تیپش نگاه کردم، یه شلوار سفید با بلوز آستین کوتاه کرمی رنگ پوشیده بود، اجزای صورتشم تشکیل دهنده از لبای قلوه ایی با دماغ گوشتی کوچیک و گونه های برجسته، و چشمای مشکی رنگ بود.
یه لبخند بهم زد: سلام
سری تکون دادم راه افتادم از سمت پله ها ولی صداشو شنیدم:
ایش پسره از خودراضی...
پوزخندی بهش زدم آروم گفتم: من که میدونم تو چرا میای خونه ما! فقط بای اینکه منو تور کنی...!
از پله ها پایین اومدم رفتم سمت کاناپه نشستم، کنترل tv رو برداشتم مشغول بالا پایین کردن کانالا شدم ...
(مهسا)
تو خواب و بیداری بودم حس کردم تو بغل یکی فرو رفتم و دست یه نفر نوازش وار تو موهامه...! فکر کردم دارم خواب میبینم بدون اینکه چشمامو باز کنم بازم خوابیدم که بعد از چند دقیقه...
هرم نفسا کسی رو لای گوشم حس کردم.
مثله جن زاده ها خواستم از جام بلند شم که....
۸.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.