پارت145
#پارت145
چشمام نزدیک بود بزنه بیرون. چشماشو بسته بود ل.باشو ثابت رو ل.بام گذاشته بود. تکونی خوردم انگار به خودش اومد سریع کنار رفت!
با اینکه تو شوک بودم ولی صبر رو جایز ندونستم کیفمو برداشتم به سرعت نور از اتاق اومدم بیرون. در اتاق رو بستم دستمو رو قلبم گذاشتم. اتقدر تند تند میزد که حس میکردم الان از س.ینه م میزنه بیرون. هنوز گرمی ل.باشو رو ل.بام حس میکردم! چرا اینطوری شدم. چرا انقدر خونسردم؟!
با صدای کیوان به خودم اومدم سرمو بلند کردم که بهش نگاه کردم نمیدونم چی تو صورتم دید که پا تند کرد و اومد کنارم وایستاد.
نگران پرسید:چی شده مهسا؟! چرا رنگت پریده، آرش حرفی بهت زد یا....
پریدم وسط حرفش، در حالی که صدام گرفته بود گفتم: نه نه! هیچ اتفاقی نیوفتاده من خوبم باید برم.
بعد بدون اینکه اجازه حرفی بهش بدم از کنارش رد شدم از شرکت اومدم بیرون!
(آرش)
کنار پنجره رفتم. کلافه دستی تو موهام کشیدم، لعنتی این چه کاری بود من کردم نگاه م به پایین خورد که از شرکت بیرون رفت و جلوی شرکت دستشو جلو یه تاکسی بلند کرد سوار شد...
با صدای باز شدن در اتاقم نگاه مو از پنجره گرفتم به پشت سرم نگاه کردم کیوان وارد اتاق شد و متعجب پرسید:
چه اتفاقی افتاده اون از مهسا که با عجله رفت بیرون اینم از حال آشفته تو!
ابرویی بالا انداختم سوالی پرسیدم:مهسا؟!
کیوان: چرا گیج میزنی؟ همین دختره که الان باهاش قرارداد بستیم اسمش مهساست دیگه!
متفکر یه آهان گفتم نگاهمو دوختم به سرامیک های تو اتاق...
کیوان:آرش بگو چه اتفاقی افتاده...!
بدون اینکه نگاه مو از سرامیک ها بگیرم گفتم: خودمم نمیدونم!
صدای قدماشو شنیدم که بهم نزدیک شد بعد از چند دقیقه. یه جفت کفش اسپرت مشکی رنگ جلو چشمام قرار گرفت.
سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم سرمو به معنی چیه تکون دادم که گفت:
بگو بیینم چی شده...!
پوفی کشیدم شروع کردم به تعریف کردن ماجرا....
بعد از تموم شدن حرفام زل زدم بهش که چشماش گرد شده بود داشت نگام میکرد
چند ثانیه بعد به خودش اومد داد زد : چی تو اونو بوسیدی؟!
اخمامو بیشتر کشیدم توهم: نمیخواستم اینجوری شه، یهو اختیارمو از دست دادم
محکم با دستش زد رو پیشونیش: وای وای دختره رو ندیدی از ترس رنگش پریده بود... چرا نمیخوای بفهمی اینجا ایرانه باید خودتو در هر شرایطی کنترل کنی!
آرش:کاری که باهاش نکردم فقط بوسیدمش.
پوکر نگاهم کرد: تو آدم بشو نیستی خدا خیرش بده که یه سیلی هم بهت نزده!
عصبی گفتم: گوه خورده سیلی بزنه بعدشم خوب کاری کردم اینجوری زبونش کوتاه شد.
دستاشو بلند کرد: آره عامو تو راست میگی! کار خوبی انجام دادی من دیگه حرفی ندارم.
عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون. عصبی پامو بلند کردم. محکم زدم به میز
(مهسا)
نمیخواستم برم خونه تینا اینا... گوشی رو از تو جیبم در آوردم یه پیام براش فرستادم. گفتم که برای نهار نمیام...
بعد از اینکه پیام رو سند کردم بازم گوشی رو گذاشتم تو کیفم. نگاه مو از پنجره دوختم به عابرای پیاده...
در ظاهر نگاهم اونجا بود ولی فکرم...!
درسته قبول دارم زیادی تند رفته بودم و به آرش بی توجه بودم ولی واقعا دست خودم نیست، یه حسی وادارم میکنه که اون رفتار رو انجام بدم!
اصلا فکرشو نمیکردم انقدر عصبی شه! اه لعنت بهت من چطور تو اون شرکت کار کنم و باهات رو به رو شم. نباید منو میبوسیدی نباید بهت اجازه میدادم ولی افسوس...! سعی کردم به خودم مسلط باشم کاریه که شده خودمو به بیخیالی میزنم... آره انگار نه انگار اتفاقی افتاده!
با صدای راننده که میگفت رسیدیم از فکر بیرون اومدیم کرایه رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم
راه افتادم سمت کوچه خودمون... تقریبا نزدیک خونه مون بودم که نمیدونم چی شد و کیف از دستم افتاد خم شدم برش دارم که همزمان با من در خونه حامد اینا هم باز شد ناخداگاه سرمو بلند کردم با دیدن....
چشمام نزدیک بود بزنه بیرون. چشماشو بسته بود ل.باشو ثابت رو ل.بام گذاشته بود. تکونی خوردم انگار به خودش اومد سریع کنار رفت!
با اینکه تو شوک بودم ولی صبر رو جایز ندونستم کیفمو برداشتم به سرعت نور از اتاق اومدم بیرون. در اتاق رو بستم دستمو رو قلبم گذاشتم. اتقدر تند تند میزد که حس میکردم الان از س.ینه م میزنه بیرون. هنوز گرمی ل.باشو رو ل.بام حس میکردم! چرا اینطوری شدم. چرا انقدر خونسردم؟!
با صدای کیوان به خودم اومدم سرمو بلند کردم که بهش نگاه کردم نمیدونم چی تو صورتم دید که پا تند کرد و اومد کنارم وایستاد.
نگران پرسید:چی شده مهسا؟! چرا رنگت پریده، آرش حرفی بهت زد یا....
پریدم وسط حرفش، در حالی که صدام گرفته بود گفتم: نه نه! هیچ اتفاقی نیوفتاده من خوبم باید برم.
بعد بدون اینکه اجازه حرفی بهش بدم از کنارش رد شدم از شرکت اومدم بیرون!
(آرش)
کنار پنجره رفتم. کلافه دستی تو موهام کشیدم، لعنتی این چه کاری بود من کردم نگاه م به پایین خورد که از شرکت بیرون رفت و جلوی شرکت دستشو جلو یه تاکسی بلند کرد سوار شد...
با صدای باز شدن در اتاقم نگاه مو از پنجره گرفتم به پشت سرم نگاه کردم کیوان وارد اتاق شد و متعجب پرسید:
چه اتفاقی افتاده اون از مهسا که با عجله رفت بیرون اینم از حال آشفته تو!
ابرویی بالا انداختم سوالی پرسیدم:مهسا؟!
کیوان: چرا گیج میزنی؟ همین دختره که الان باهاش قرارداد بستیم اسمش مهساست دیگه!
متفکر یه آهان گفتم نگاهمو دوختم به سرامیک های تو اتاق...
کیوان:آرش بگو چه اتفاقی افتاده...!
بدون اینکه نگاه مو از سرامیک ها بگیرم گفتم: خودمم نمیدونم!
صدای قدماشو شنیدم که بهم نزدیک شد بعد از چند دقیقه. یه جفت کفش اسپرت مشکی رنگ جلو چشمام قرار گرفت.
سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم سرمو به معنی چیه تکون دادم که گفت:
بگو بیینم چی شده...!
پوفی کشیدم شروع کردم به تعریف کردن ماجرا....
بعد از تموم شدن حرفام زل زدم بهش که چشماش گرد شده بود داشت نگام میکرد
چند ثانیه بعد به خودش اومد داد زد : چی تو اونو بوسیدی؟!
اخمامو بیشتر کشیدم توهم: نمیخواستم اینجوری شه، یهو اختیارمو از دست دادم
محکم با دستش زد رو پیشونیش: وای وای دختره رو ندیدی از ترس رنگش پریده بود... چرا نمیخوای بفهمی اینجا ایرانه باید خودتو در هر شرایطی کنترل کنی!
آرش:کاری که باهاش نکردم فقط بوسیدمش.
پوکر نگاهم کرد: تو آدم بشو نیستی خدا خیرش بده که یه سیلی هم بهت نزده!
عصبی گفتم: گوه خورده سیلی بزنه بعدشم خوب کاری کردم اینجوری زبونش کوتاه شد.
دستاشو بلند کرد: آره عامو تو راست میگی! کار خوبی انجام دادی من دیگه حرفی ندارم.
عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون. عصبی پامو بلند کردم. محکم زدم به میز
(مهسا)
نمیخواستم برم خونه تینا اینا... گوشی رو از تو جیبم در آوردم یه پیام براش فرستادم. گفتم که برای نهار نمیام...
بعد از اینکه پیام رو سند کردم بازم گوشی رو گذاشتم تو کیفم. نگاه مو از پنجره دوختم به عابرای پیاده...
در ظاهر نگاهم اونجا بود ولی فکرم...!
درسته قبول دارم زیادی تند رفته بودم و به آرش بی توجه بودم ولی واقعا دست خودم نیست، یه حسی وادارم میکنه که اون رفتار رو انجام بدم!
اصلا فکرشو نمیکردم انقدر عصبی شه! اه لعنت بهت من چطور تو اون شرکت کار کنم و باهات رو به رو شم. نباید منو میبوسیدی نباید بهت اجازه میدادم ولی افسوس...! سعی کردم به خودم مسلط باشم کاریه که شده خودمو به بیخیالی میزنم... آره انگار نه انگار اتفاقی افتاده!
با صدای راننده که میگفت رسیدیم از فکر بیرون اومدیم کرایه رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم
راه افتادم سمت کوچه خودمون... تقریبا نزدیک خونه مون بودم که نمیدونم چی شد و کیف از دستم افتاد خم شدم برش دارم که همزمان با من در خونه حامد اینا هم باز شد ناخداگاه سرمو بلند کردم با دیدن....
۹.۶k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.