پارت149
#پارت149
با صدای زنگ موبایلم به سختی چشمامو باز کردم، تو جام نیم خیز شدم گوشی رو از رو پاتختی برداشتم با دیدن شماره کیوان فوشی نثارش کردم و تماس رو وصل کردم.
کیوان:امروز نمیای شرکت؟!
خوابالو گفتم: میام چطور؟!
پوفی کشید: تا دیر نشده باید موضوع رو به مهسا بگیم!
آرش: فعلا زوده بذار آموزشا رو بیینه کامل به کار علاقه پیدا کنه بعد...
عصبی گفت: حقشه بدونه شاید خانوادش قبول نکردن، اون وقت چیکار میکنی تو اون زمان کم مدل از کجا میاری؟!
خواب کامل از سرم پریده بود، سر جام صاف نشستم از یک طرف راست میگفت و از طرف دیگه...
آرش: خب خودت بهش میگی؟!
کیوان: خیر...!
با لحن تندی گفتم: خیر کوفت نکنه انتظار داری من بگم؟!
کیوان: پ ن پ انتظار دارم عمم بیاد بگه! با تو قرار داد رو امضا کرد و تو این موضوع رو داخل اون برگه ننوشته بودی، پس خودت کامل براش توضیح میدی!
آرش: خب مشکل من اینکه نمیدونم چی بهش بگم، مطمئنم میپرسه چرا داخل قرار داد اسمی از اون موضوع برده نشده ولی من هیچ جوابی ندارم بهش بدم...!
هر دو سکوت کرده بودیم، جوابی واسه این سوال نداشتیم از همون اول باید به مهسا میگفتم ولی یه حسی مانعم میشد که بهش بگم!
با صدای کیوان که گفت اهان فهمیدم از فکر بیرون اومدم.
آرش: بنال بیینم فکرت چیه؟!
کیوان: از اونجایی که هیچ جوابی واسه اون سوال نداریم پس مجبوریم یه دووغ کوچیک بگیم...
مکثی کرد و ادامه داد:
بهش میگیم که خودمونم تازه فهمیدیم و فورا به تو اطلاع دادیم اگه مشکلی با این قضیه نداری همکاری رو ادامه بدیم اگه مشکل هم داری که....
آرش: امم فکر خوبیه، افرین این دفعه مخت خوب کار کرد...
کیوان: خفه
بعد گوشی رو قطع کرد، با تعجب به کوشی تو دستم نگاه کردم این پسر چرا شبیه دخترا رفتار میکنه نکنه...
سرمو تکون دادم که این فکرای چرت از مغم بیرون بره... گوشی رو پرت کردم رو تخت، از تخت پایین اومدم سمت سرویس ها رفتم ....
جلو اینه وایستادم دستی به موهام کشیدم، عطر گرون قیمتمو برداشتم رو گردنم زدم
از رو میز گوشه اتاقم چندتا برگه رو داخل پوشه انداختم، نگاه سرسری به انداختم بعد از اینکه مطمئن شدم همه چی مرتبه.
به سمت در اتاقم رفتم همین که در رو باز کردم یکی عین ملخ پرید تو اتاقم ، دو قدم عقب رفتم با تعجب به کتی نگاه کردم که حاظر آماده با یه لبخند بزرگ رو لباش به من نگاه میکرد!
ابرویی بالا انداختم: جایی تشریف میبرید بانو؟
چشماشو رو هم گذاشت، دستی به گوشت لبم کشیدم:
خب خداروشکر انگاری زبونتو موش خورده...
زبونش رو بیرون آورد.
آرش: خب خداروشکر زبونم داری، حالا چرا حرف نمیزنی؟!
بالاخره زبون باز کرد و با ناز گفت:
آرش جونمممم!
نگاهی به سقف انداختم: خر نمیشم
ایشی کرد و گفت: تو خود خری نیازی به خر کردنت نیست فقط من میخواستم برات عشوه بیام بیشتر خرت کنم.
برزخی نگاهش کردم نیششو تا بنا گوش باز کرد و پشت سر هم شروع کرد به پلک زدن.
خنده ایی کردمو گفتم: اگه من خرم توام خواهر اون خری...!
نیشش بسته شد با اخم نگاهشو ازم گرفت، لبخند محوی زدم رفتم پیشش دستمو دور کمرش حلقه کردم:
خواهر گلم چی میخواست به من بگه؟!
سرشو بلند کرد: میذاری باهات بیام شرکت؟!
اخمی کردم جدی گفتم: نه...!
خودشو لوس کرد: تولوخدا بذال بیام قول میدم بچه خوفی باشم!
از لحن حرف زدنش قیافه م جمع شد: درست حرف بزن اه اه اخه کی به شما دخترا گفته اگه اینجوری حرف بزنید جذاب ترید؟!
پرو گفت: به تو چه...!
آرش : به من چه دیگه آره ؟
کنارش زدم خواستم از در برم بیرون که بازومو گرفت. مظلوم گفت:
باوشه، ببخشید حالا منو میبری؟!
نگاهی به ساعت مچیم انداختم داشت دیرم میشد از طرفی هم میدونم اگه نه بگم تا فردا صبح هم شده منو اینجا میذاره تا راضیم کنه.
ناچارا گفتم: باشه بیا.
دستاشو محکم بهم کوبید: هورااا
بعد دستشو دور بازوم حلقه کرد: بریم عشقم.
نیم نگاهی بهش انداختم باهم از اتاق بیرون اومدیم رفتیم سمت پله ها...
با صدای زنگ موبایلم به سختی چشمامو باز کردم، تو جام نیم خیز شدم گوشی رو از رو پاتختی برداشتم با دیدن شماره کیوان فوشی نثارش کردم و تماس رو وصل کردم.
کیوان:امروز نمیای شرکت؟!
خوابالو گفتم: میام چطور؟!
پوفی کشید: تا دیر نشده باید موضوع رو به مهسا بگیم!
آرش: فعلا زوده بذار آموزشا رو بیینه کامل به کار علاقه پیدا کنه بعد...
عصبی گفت: حقشه بدونه شاید خانوادش قبول نکردن، اون وقت چیکار میکنی تو اون زمان کم مدل از کجا میاری؟!
خواب کامل از سرم پریده بود، سر جام صاف نشستم از یک طرف راست میگفت و از طرف دیگه...
آرش: خب خودت بهش میگی؟!
کیوان: خیر...!
با لحن تندی گفتم: خیر کوفت نکنه انتظار داری من بگم؟!
کیوان: پ ن پ انتظار دارم عمم بیاد بگه! با تو قرار داد رو امضا کرد و تو این موضوع رو داخل اون برگه ننوشته بودی، پس خودت کامل براش توضیح میدی!
آرش: خب مشکل من اینکه نمیدونم چی بهش بگم، مطمئنم میپرسه چرا داخل قرار داد اسمی از اون موضوع برده نشده ولی من هیچ جوابی ندارم بهش بدم...!
هر دو سکوت کرده بودیم، جوابی واسه این سوال نداشتیم از همون اول باید به مهسا میگفتم ولی یه حسی مانعم میشد که بهش بگم!
با صدای کیوان که گفت اهان فهمیدم از فکر بیرون اومدم.
آرش: بنال بیینم فکرت چیه؟!
کیوان: از اونجایی که هیچ جوابی واسه اون سوال نداریم پس مجبوریم یه دووغ کوچیک بگیم...
مکثی کرد و ادامه داد:
بهش میگیم که خودمونم تازه فهمیدیم و فورا به تو اطلاع دادیم اگه مشکلی با این قضیه نداری همکاری رو ادامه بدیم اگه مشکل هم داری که....
آرش: امم فکر خوبیه، افرین این دفعه مخت خوب کار کرد...
کیوان: خفه
بعد گوشی رو قطع کرد، با تعجب به کوشی تو دستم نگاه کردم این پسر چرا شبیه دخترا رفتار میکنه نکنه...
سرمو تکون دادم که این فکرای چرت از مغم بیرون بره... گوشی رو پرت کردم رو تخت، از تخت پایین اومدم سمت سرویس ها رفتم ....
جلو اینه وایستادم دستی به موهام کشیدم، عطر گرون قیمتمو برداشتم رو گردنم زدم
از رو میز گوشه اتاقم چندتا برگه رو داخل پوشه انداختم، نگاه سرسری به انداختم بعد از اینکه مطمئن شدم همه چی مرتبه.
به سمت در اتاقم رفتم همین که در رو باز کردم یکی عین ملخ پرید تو اتاقم ، دو قدم عقب رفتم با تعجب به کتی نگاه کردم که حاظر آماده با یه لبخند بزرگ رو لباش به من نگاه میکرد!
ابرویی بالا انداختم: جایی تشریف میبرید بانو؟
چشماشو رو هم گذاشت، دستی به گوشت لبم کشیدم:
خب خداروشکر انگاری زبونتو موش خورده...
زبونش رو بیرون آورد.
آرش: خب خداروشکر زبونم داری، حالا چرا حرف نمیزنی؟!
بالاخره زبون باز کرد و با ناز گفت:
آرش جونمممم!
نگاهی به سقف انداختم: خر نمیشم
ایشی کرد و گفت: تو خود خری نیازی به خر کردنت نیست فقط من میخواستم برات عشوه بیام بیشتر خرت کنم.
برزخی نگاهش کردم نیششو تا بنا گوش باز کرد و پشت سر هم شروع کرد به پلک زدن.
خنده ایی کردمو گفتم: اگه من خرم توام خواهر اون خری...!
نیشش بسته شد با اخم نگاهشو ازم گرفت، لبخند محوی زدم رفتم پیشش دستمو دور کمرش حلقه کردم:
خواهر گلم چی میخواست به من بگه؟!
سرشو بلند کرد: میذاری باهات بیام شرکت؟!
اخمی کردم جدی گفتم: نه...!
خودشو لوس کرد: تولوخدا بذال بیام قول میدم بچه خوفی باشم!
از لحن حرف زدنش قیافه م جمع شد: درست حرف بزن اه اه اخه کی به شما دخترا گفته اگه اینجوری حرف بزنید جذاب ترید؟!
پرو گفت: به تو چه...!
آرش : به من چه دیگه آره ؟
کنارش زدم خواستم از در برم بیرون که بازومو گرفت. مظلوم گفت:
باوشه، ببخشید حالا منو میبری؟!
نگاهی به ساعت مچیم انداختم داشت دیرم میشد از طرفی هم میدونم اگه نه بگم تا فردا صبح هم شده منو اینجا میذاره تا راضیم کنه.
ناچارا گفتم: باشه بیا.
دستاشو محکم بهم کوبید: هورااا
بعد دستشو دور بازوم حلقه کرد: بریم عشقم.
نیم نگاهی بهش انداختم باهم از اتاق بیرون اومدیم رفتیم سمت پله ها...
۷.۶k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.