فیک:
فیک:
The girl I bon’t like
پارت9:
رزان:
+ووااییی دقم دادین چی شده؟؟؟....
می چا _لی لی عوضی انداختمون... هق...هق... بیرونـ... من الانـ... پو...پول.. نیاز... دارمع....
و دوباره گریه کرد سزشو گرفتمـ ت بغلمو گفتمـ:
+ببخش اجی همش تقصیر ماعهـ....
همش داشتـ گریع میکرد من کم کم گریمـ در اومد... اروم اشک میریختمـ و ت دلمـ لعنت میفرستادم ب شوگ...ا الهی خدا نکشتت چی میفهمی از ی دختر بچع 18، 19 ساله عوضی ما بیچاره ها میفهمی چی میکشیمـ.... جونـا ک مادرشـ رو تخته بیمارستانـه... اچـا کار میکنه و پول میفرسته برای خواهراشـ... سانا و سانهی خرج نحصیلشونو و خورد و خوراکشونـ... می چـا همـ تابلو های خواهرشو ک فوت کرده میفروشهـ... ام... ام... اما من چی....؟؟؟ از بچگی دست فروشی میکردمـ با می چا و سانا و سانهیــ... من زیر بار ی میلیون دلار بودمـ... کاری ک صاحب یتیم خونمون بسرمـ اورد اما بازمـ قپی موندمـ اما خدا ی نگاهی ب این پایینمـ بنداز.... چرا از اون موقع ک بدنیا اومدمـ بد شانسی اوردمـ چنگی بسینمـ زدمـ قلبمـ خیلی درد داشتـ نمیفهمیدمـ با سر شیکسته ی خواهر و دوستمـ و خواهر و دوستـ دزدیده شدمـ ب سختی بلند مردمـ می چا و بردیمش ت اتاقـ و خوابوندیمش ب بدبختی همین خونه رو اجاره کردیمـ یادمه ت مافه و رستورانا میخوابیدیمـ... یا حتی زیر پلا..... با جونا اومدیم بیرون از اتاقـ تاپ سفیده کهنمو با سوییشرت مشکی نازکی البته بیرون برف بود ام من در حد توانم خرید ی سوییشرت بود ن ی پالتوی گرمـ و نرمـ... و شلوار مشکیمو با شلوار لی مشکی عوض کردمـ و کیفه پوسته پوسته شدمو برداشتمـ و از اتاقی ک با سانا و سانهی داشتمـ اومدمـ بیرونـ و در خونرو باز کردمـ و با چنتا پسرع کلاهی مواجه شدمـ... نگاهی بهشون کردم ی تای ابرومو دادمـ بالا ک دیشبو یادمـ اومد بعدش گفتم:
+سـ... سلام... ببخشید... کاری دداشتینـ؟؟؟!!!
ی پسر قد بلنده_ اگه بزارینـ بیاممـ ت خیلی خوبـ میشه چون یخ زدیم...
+اووو ببخشید حواسمـ نبود...
رفتمـ از جلوی در اونور قد من در مقابل اونا مث فیل و فنجون بود خوب چی انتظار داری اونا همشون سناشون از 22 ب بالاس توعه بدبخت 18 سالته خنگولـ وارد خونه شدن جونا که دستش رو رو پیشونیش بود یهو از جا پرید و گفت:
_چش سفید... دیع حالا پسرمـ میاریـ... خونهــ...
اروم خندیدمـ ک اونام داشتنـ میخندیدنـ... و همچیو براظ توضیح دادم و اونمـ گفت:
_ کص... نگو نمیخوای باور کنمـ... اینـا همون شاهزاده های ساختگی اچا ان...؟؟؟
یهو یکیشونـ کلاشو برداشتـ و ماسکشم همینطور موهاش بنفش بودن و از پشت جونا یهو جیغ کشید و از حال رفتـ ک با اومدن می چا و اچا و سانا از ت اتاق مواجه شد....
اینا بچه ها با ی پارت بعدی جبران پاراتایی ک نذاشتمعهــ 😜
The girl I bon’t like
پارت9:
رزان:
+ووااییی دقم دادین چی شده؟؟؟....
می چا _لی لی عوضی انداختمون... هق...هق... بیرونـ... من الانـ... پو...پول.. نیاز... دارمع....
و دوباره گریه کرد سزشو گرفتمـ ت بغلمو گفتمـ:
+ببخش اجی همش تقصیر ماعهـ....
همش داشتـ گریع میکرد من کم کم گریمـ در اومد... اروم اشک میریختمـ و ت دلمـ لعنت میفرستادم ب شوگ...ا الهی خدا نکشتت چی میفهمی از ی دختر بچع 18، 19 ساله عوضی ما بیچاره ها میفهمی چی میکشیمـ.... جونـا ک مادرشـ رو تخته بیمارستانـه... اچـا کار میکنه و پول میفرسته برای خواهراشـ... سانا و سانهی خرج نحصیلشونو و خورد و خوراکشونـ... می چـا همـ تابلو های خواهرشو ک فوت کرده میفروشهـ... ام... ام... اما من چی....؟؟؟ از بچگی دست فروشی میکردمـ با می چا و سانا و سانهیــ... من زیر بار ی میلیون دلار بودمـ... کاری ک صاحب یتیم خونمون بسرمـ اورد اما بازمـ قپی موندمـ اما خدا ی نگاهی ب این پایینمـ بنداز.... چرا از اون موقع ک بدنیا اومدمـ بد شانسی اوردمـ چنگی بسینمـ زدمـ قلبمـ خیلی درد داشتـ نمیفهمیدمـ با سر شیکسته ی خواهر و دوستمـ و خواهر و دوستـ دزدیده شدمـ ب سختی بلند مردمـ می چا و بردیمش ت اتاقـ و خوابوندیمش ب بدبختی همین خونه رو اجاره کردیمـ یادمه ت مافه و رستورانا میخوابیدیمـ... یا حتی زیر پلا..... با جونا اومدیم بیرون از اتاقـ تاپ سفیده کهنمو با سوییشرت مشکی نازکی البته بیرون برف بود ام من در حد توانم خرید ی سوییشرت بود ن ی پالتوی گرمـ و نرمـ... و شلوار مشکیمو با شلوار لی مشکی عوض کردمـ و کیفه پوسته پوسته شدمو برداشتمـ و از اتاقی ک با سانا و سانهی داشتمـ اومدمـ بیرونـ و در خونرو باز کردمـ و با چنتا پسرع کلاهی مواجه شدمـ... نگاهی بهشون کردم ی تای ابرومو دادمـ بالا ک دیشبو یادمـ اومد بعدش گفتم:
+سـ... سلام... ببخشید... کاری دداشتینـ؟؟؟!!!
ی پسر قد بلنده_ اگه بزارینـ بیاممـ ت خیلی خوبـ میشه چون یخ زدیم...
+اووو ببخشید حواسمـ نبود...
رفتمـ از جلوی در اونور قد من در مقابل اونا مث فیل و فنجون بود خوب چی انتظار داری اونا همشون سناشون از 22 ب بالاس توعه بدبخت 18 سالته خنگولـ وارد خونه شدن جونا که دستش رو رو پیشونیش بود یهو از جا پرید و گفت:
_چش سفید... دیع حالا پسرمـ میاریـ... خونهــ...
اروم خندیدمـ ک اونام داشتنـ میخندیدنـ... و همچیو براظ توضیح دادم و اونمـ گفت:
_ کص... نگو نمیخوای باور کنمـ... اینـا همون شاهزاده های ساختگی اچا ان...؟؟؟
یهو یکیشونـ کلاشو برداشتـ و ماسکشم همینطور موهاش بنفش بودن و از پشت جونا یهو جیغ کشید و از حال رفتـ ک با اومدن می چا و اچا و سانا از ت اتاق مواجه شد....
اینا بچه ها با ی پارت بعدی جبران پاراتایی ک نذاشتمعهــ 😜
۷.۹k
۱۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.