پارت۵۰
#پارت۵۰
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
بی حرف کمی ازش فاصله گرفتم که بلافاصله اخم کرد
_ارمغان یه امشبوبیخیال قهربچگانه ات شو
پشتموبهش کردم دوس نداشتم ازش دورشم ولی نمیخواستم چیزی که تموم شده رو دوباره شروع کنم
بخاطرحمایتش ممنونش بودم ولی قرارنبودباهاش وارد رابطه شم
سعی کردم خودموبخواب بزنم تابلندشه بره نفسامومنظم کردموچشامواروم بستم
نمیدونم چقد گذشته بود ولی نه من خوابم برده بودنه اکتای رفته بود هنوز توهمون حالت کمی بافاصله ازم نشسته بود
توهمین فکرابودم که تکونی خورد
خب خداروشکرقصدرفتن کردبالاخره
درکمال تعجب پتوروبلندکرداومدپشتم درازکشیدوخودشوچسبوندبهم،قلبم ازحرکت یهویش به قدری تندزدکه درست نتونستم نفس بکشم
دستشواروم دورکمرم حلقه کردوصورتشوبه موهام چسبوند
نه میتونستم پسش بزنم چون مثلاخواب بودم
نه میتونستم اروم بگیرموکاری نکنم
نفس عمیقی کشیدودستاشوروشکمم به حرکت دراورد
نوازش وارشکمموازرولباس لمس میکرد
بدنم ازلمسش گُر گرفته بودویکم دیگه ادامه میدادخودمولومیداد
بابوس کوچیکی که پشت گردنم نشوندلرز کوچیکی کردم ولی همچنان خودمو به خواب زده بودم
حرکت دستش متوقف شدوبالاخره دست ازعذاب دادن من برداشت
صدای ارومشوشنیدم
_شبت بخیرهوژینم
ازتخت پایین اومدوبعدازمرتب کردن پتوروم ازاتاق بیرون رفت
نفس حبس شدموبیرون فرستادموبرگشتم بجای خالیش خیره شدم ناخداگاه لبخندی رولبم نشست
مسخره بودولی حس میکردم بعدرفتنش اتاق سردشد
خزیدم زیرپتوسعی کردم به اتفاقای اخیرفکرنکنموفقط بخوابم
****امروز اکتای به گفنه خودش قراربودبا باباحرف بزنه تازودتربرگردیم کارشوبهونه میخواست کنه درسته شرکتش دست اقای حیدری( رفیقش) سپرده بود ولی بازم خودش میرفت بهتربود
ناهارتوسکوت خورده شد هیچکس راجب دیشب حرف نمیزدوعجیب بودکه من فراموشش کرده بودمواروم بودم واینومدیون اکتای بودم
رفتم رومبل نشستم تلوزیونوروشن کردم
مشغول دیدن انیمیشن قلعه ی متحرک هاول بودم
که باباومامان بعدم اکتای اومدن نشستن کنارم
بی اهمیت به حضورشون مشغول تماشابودم
که باصدای اکتای گوشاموتیزکردم
_میخواستم چیزی روباهاتون درمیون بزارم
میدونستم طرف صحبتش با باباست
باباکمی ازچاییش خوردوگفت
_بگوپسرم
_راستش منوارمغان دیگه کم کم بایدبرگردیم نزدیک۱۵روز اینجاییم هم من کاردارم هم ارمغان
بابااخمی کردوروبه من گفت
_ارمغان توام میخوای بری دخترم
نگاهی بهشون انداختم
_بله بایدبرم درسته مطبه خودمه ولی دیگه بیشترازاین غیبتم جایزنیست
مامان ناراحت گفت
_پس میخوای بری
فکراموکرده بودم خیلی مصمم جوابشودادم
_میخوام برم ولی قبلش قراره شماروباخواستگارم وخانوادش اشناکنم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
بی حرف کمی ازش فاصله گرفتم که بلافاصله اخم کرد
_ارمغان یه امشبوبیخیال قهربچگانه ات شو
پشتموبهش کردم دوس نداشتم ازش دورشم ولی نمیخواستم چیزی که تموم شده رو دوباره شروع کنم
بخاطرحمایتش ممنونش بودم ولی قرارنبودباهاش وارد رابطه شم
سعی کردم خودموبخواب بزنم تابلندشه بره نفسامومنظم کردموچشامواروم بستم
نمیدونم چقد گذشته بود ولی نه من خوابم برده بودنه اکتای رفته بود هنوز توهمون حالت کمی بافاصله ازم نشسته بود
توهمین فکرابودم که تکونی خورد
خب خداروشکرقصدرفتن کردبالاخره
درکمال تعجب پتوروبلندکرداومدپشتم درازکشیدوخودشوچسبوندبهم،قلبم ازحرکت یهویش به قدری تندزدکه درست نتونستم نفس بکشم
دستشواروم دورکمرم حلقه کردوصورتشوبه موهام چسبوند
نه میتونستم پسش بزنم چون مثلاخواب بودم
نه میتونستم اروم بگیرموکاری نکنم
نفس عمیقی کشیدودستاشوروشکمم به حرکت دراورد
نوازش وارشکمموازرولباس لمس میکرد
بدنم ازلمسش گُر گرفته بودویکم دیگه ادامه میدادخودمولومیداد
بابوس کوچیکی که پشت گردنم نشوندلرز کوچیکی کردم ولی همچنان خودمو به خواب زده بودم
حرکت دستش متوقف شدوبالاخره دست ازعذاب دادن من برداشت
صدای ارومشوشنیدم
_شبت بخیرهوژینم
ازتخت پایین اومدوبعدازمرتب کردن پتوروم ازاتاق بیرون رفت
نفس حبس شدموبیرون فرستادموبرگشتم بجای خالیش خیره شدم ناخداگاه لبخندی رولبم نشست
مسخره بودولی حس میکردم بعدرفتنش اتاق سردشد
خزیدم زیرپتوسعی کردم به اتفاقای اخیرفکرنکنموفقط بخوابم
****امروز اکتای به گفنه خودش قراربودبا باباحرف بزنه تازودتربرگردیم کارشوبهونه میخواست کنه درسته شرکتش دست اقای حیدری( رفیقش) سپرده بود ولی بازم خودش میرفت بهتربود
ناهارتوسکوت خورده شد هیچکس راجب دیشب حرف نمیزدوعجیب بودکه من فراموشش کرده بودمواروم بودم واینومدیون اکتای بودم
رفتم رومبل نشستم تلوزیونوروشن کردم
مشغول دیدن انیمیشن قلعه ی متحرک هاول بودم
که باباومامان بعدم اکتای اومدن نشستن کنارم
بی اهمیت به حضورشون مشغول تماشابودم
که باصدای اکتای گوشاموتیزکردم
_میخواستم چیزی روباهاتون درمیون بزارم
میدونستم طرف صحبتش با باباست
باباکمی ازچاییش خوردوگفت
_بگوپسرم
_راستش منوارمغان دیگه کم کم بایدبرگردیم نزدیک۱۵روز اینجاییم هم من کاردارم هم ارمغان
بابااخمی کردوروبه من گفت
_ارمغان توام میخوای بری دخترم
نگاهی بهشون انداختم
_بله بایدبرم درسته مطبه خودمه ولی دیگه بیشترازاین غیبتم جایزنیست
مامان ناراحت گفت
_پس میخوای بری
فکراموکرده بودم خیلی مصمم جوابشودادم
_میخوام برم ولی قبلش قراره شماروباخواستگارم وخانوادش اشناکنم
۷۶۲
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.