پارت۵۱
#پارت۵۱
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
سه تاشون ماتشون برد شاید دیگه اصراری به ازدواجم نداشتن ولی تنهاراه عذاب دادن سه تاشون همین بود
اکتای فکرمیکردبخشیدمش یاقراره باهاش باشم ولی سخت دراشتباه بودمن اینبارمیخواستم باعقلم جلوبرم پس پارودلم گذاشتم توهمین فکرابودم که باصدای نسبتابلنداکتای ازجاپریدم
_توخیلی بیخودمیکنی هنوزیه روزازاون ابروریزی دیشب نگذشته کسیم اجبارت نمیکنه به چیزی پس این بحث احمقانه روتمومش کن
مثل خودش اخم کردموخیلی جدی جوابشودادم
_اجباری درکارنیست من عقل دارم شعورم دارم تازه میخوام باکسی که بهش علاقه دارم ازدواج کنم به توام مربوط نیست این موضوع
عصبی خندید
_ارمعان دهن منوبازنکن توکی وقت کردی رل بزنی کیم عاشق شدی منونخندون،بچه بازیه مگه پس حرف بیخود نزن خواهشا
_مگه قراره کل زندگیموبرای شماتعریف کنم ۳۴سالمه بچه که نیستم دیدمش پسندیدمش توروسَنَنَه
_کُفرمنودرنیار
بادادی که بابازدهردولال شدیم
_بس کنید
خیلی جدی به اکتای نگاه کرد
_دفعه ی اخرت باشه به بزرگترازخودت بی احترامی میکنی بعدم توچه کاره ای این وسط هی واسه خودت قلدری میکنی الحمدلله هم پدر دارعه هم مادر تواین وسط چی میگی باباشی برادرشی چیشی
اکتای ازکوره در رفت ازجاش بلندشدرفت جلوی باباوایستاد
_ هرچی که هستم اجازه نمیدم ازدواج کنه ندیده نشناخته خودشوبدبخت کنه شمامیخواییدازشرش خلاص شیدخودشم که لج کرده نمیفهمه داره چه غلطی میکنه ولی تاوقتی من زنده ام اجازه نمیدم ک....
باسیلی که باباخوابوندزیرگوشش حرفش نصفه موند
باناباوری دستموجلودهنم گذاشتم
مامان رفت جلوباصدای بلندی گفت
_چیکارکردی مرد بچموچرا زدی
به دنباله ی حرفش دست اکتایوکشیدوبردعقب ترکه اکتای پسش زدوباغموتاسف به باباخیره شد
_نازشصتت حاج ناصرنازشصتت
به دنبال حرفش لگدی ب میز زدو بدون نگاه کردن بهم ازخونه زدبیرون بغض داشت خفم میکرد
مامان بعدازسالهاگریه کرد
رفت جلوی بابا ضریه ای به سینه اش زد
_این بودقولت بهم ناصراین بود
اخه مرداون امانت بچه ی خواهرمه
یادته میگفتی نوه ی خواهرت بانوه ی خودمون هیچ فرقی نداره این بودحرفت متاسفم برات
بابادادزد
_بسه زن سرموخوردی حقش بودبایدحدو حدودشومیفهمیدتامن زنده ام کسی حق نداره برای دخترم تصمیم بگیره فهمیدی توام این حقونداری
روبه من که توبهت بودم هنوز ادامه داد
_توام اگه میخوای ازدواج کنی بگوبیان ببینیم چجورادمایین
سری تکون دادموبه اتاقم پناه بردم کاش لال میشدموچیزی نمیگفتم امروز غرورش خیلی بدشکستواین ازهرچیزی براش دردناکتربود
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
سه تاشون ماتشون برد شاید دیگه اصراری به ازدواجم نداشتن ولی تنهاراه عذاب دادن سه تاشون همین بود
اکتای فکرمیکردبخشیدمش یاقراره باهاش باشم ولی سخت دراشتباه بودمن اینبارمیخواستم باعقلم جلوبرم پس پارودلم گذاشتم توهمین فکرابودم که باصدای نسبتابلنداکتای ازجاپریدم
_توخیلی بیخودمیکنی هنوزیه روزازاون ابروریزی دیشب نگذشته کسیم اجبارت نمیکنه به چیزی پس این بحث احمقانه روتمومش کن
مثل خودش اخم کردموخیلی جدی جوابشودادم
_اجباری درکارنیست من عقل دارم شعورم دارم تازه میخوام باکسی که بهش علاقه دارم ازدواج کنم به توام مربوط نیست این موضوع
عصبی خندید
_ارمعان دهن منوبازنکن توکی وقت کردی رل بزنی کیم عاشق شدی منونخندون،بچه بازیه مگه پس حرف بیخود نزن خواهشا
_مگه قراره کل زندگیموبرای شماتعریف کنم ۳۴سالمه بچه که نیستم دیدمش پسندیدمش توروسَنَنَه
_کُفرمنودرنیار
بادادی که بابازدهردولال شدیم
_بس کنید
خیلی جدی به اکتای نگاه کرد
_دفعه ی اخرت باشه به بزرگترازخودت بی احترامی میکنی بعدم توچه کاره ای این وسط هی واسه خودت قلدری میکنی الحمدلله هم پدر دارعه هم مادر تواین وسط چی میگی باباشی برادرشی چیشی
اکتای ازکوره در رفت ازجاش بلندشدرفت جلوی باباوایستاد
_ هرچی که هستم اجازه نمیدم ازدواج کنه ندیده نشناخته خودشوبدبخت کنه شمامیخواییدازشرش خلاص شیدخودشم که لج کرده نمیفهمه داره چه غلطی میکنه ولی تاوقتی من زنده ام اجازه نمیدم ک....
باسیلی که باباخوابوندزیرگوشش حرفش نصفه موند
باناباوری دستموجلودهنم گذاشتم
مامان رفت جلوباصدای بلندی گفت
_چیکارکردی مرد بچموچرا زدی
به دنباله ی حرفش دست اکتایوکشیدوبردعقب ترکه اکتای پسش زدوباغموتاسف به باباخیره شد
_نازشصتت حاج ناصرنازشصتت
به دنبال حرفش لگدی ب میز زدو بدون نگاه کردن بهم ازخونه زدبیرون بغض داشت خفم میکرد
مامان بعدازسالهاگریه کرد
رفت جلوی بابا ضریه ای به سینه اش زد
_این بودقولت بهم ناصراین بود
اخه مرداون امانت بچه ی خواهرمه
یادته میگفتی نوه ی خواهرت بانوه ی خودمون هیچ فرقی نداره این بودحرفت متاسفم برات
بابادادزد
_بسه زن سرموخوردی حقش بودبایدحدو حدودشومیفهمیدتامن زنده ام کسی حق نداره برای دخترم تصمیم بگیره فهمیدی توام این حقونداری
روبه من که توبهت بودم هنوز ادامه داد
_توام اگه میخوای ازدواج کنی بگوبیان ببینیم چجورادمایین
سری تکون دادموبه اتاقم پناه بردم کاش لال میشدموچیزی نمیگفتم امروز غرورش خیلی بدشکستواین ازهرچیزی براش دردناکتربود
۱.۳k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.