پارت

#پارت۵۲
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
نشستم روتخت گوشیموازروعسلی چنگ زدموشماره ی اکتایوگرفتم یه بوق دوبوق کلی بوق خوردولی جواب ندادوقطع شد دوباره گرفتم
_دستگاه مشترک موردنظرخاموش میباشدلطفابعدا...
قطع کردم لعنتی هوفف دست کردم توموهام عجب غلطی کردم حس عذاب وجدان داشت خفه ام میکرداون اومدازم حمایت کردگفت منوازاینجامیبره خونمون اونوقت من احمق چیکارکردم
ارمغان وقت جازدن نیست اونم بایدبفهمه که رابطه ی شروع نشده ی ماازاولم اشتباه بود
برای من هوس نبود ولی واسه اون من یه سیب ممنوعه بودم که فقط میخواست گازی ازش بزنه وطعمشوبچشه
ازبچگی همین بود هروقت چیزیوبهش نمیدادیم
ازهر روشی استفاده میکرد تابدستش بیاره حتی شده یه خودکارساده
بافکری درگیرچشاموبستموخودموبه خواب سپردم
***دوروز ازرفتن اکتای گذشته بودوخبری ازش نبودگوشیشم خاموش بود
ازنگرانی داشتم میمردم نه چیزی میتونستم بخورم نه کاری میتونستم بکنم کارم شده بودگریه ی یواشکی توکنج اتاقم
دیروز پدرنگاربه بابا زنگ زدوقرارگذاشت برای امشب
من هنوز اتفاقای اخیروهضم نکرده بودمو داشتم عروس میشدم هه چه ساده،صدایی ازدرونم نهیب زد
یه جورمیگی انگارکسی مجبورت کرده بود خودت بریدی خودتم دوختی حالامیگی تنم نمیکنم عجبا
***نگاه بی روحموبه ازاینه گرفتم برعکس اون شب که لباسم روشن بودامشب یه شومیزمشکی باساپورت هم رنگش تنم بود شایدبخاطراینکه اونشب دلم گرم بود اکتای نمیزاره ازدواجم سربگیره ولی امشب چی امشبم اینجابودکه نزاره مال ایمان بشم؟!
قطره اشک سمجی که داشت ازچشم پایین میریختوپاک کردم اروم باش ارمغان درست میشه خداروچه دیدی شایدبعد ازدواج ازایمان خوشت اومد
نفس عمیقی کشیدموخواستم شال مشکیمم سرکنم که مامان اومدتوبادیدنم جاخورد
_خدامرگم بده چرا سرتامشکی پوشیدی دخترمگه داریم میریم مجلس عذا زودعوضش کن وقت نداریم الاناست دیگه برسن
پوزخندی زدم خبرنداشت امشب تشیع جنازه ی عشق یک طرفه امه وبرای قلب بیچاره ام عذا گرفتم
مامان انقدبه جونم غرزدتااخریه شال نیلی سرم کردم ولی هرچقدزور زد نتونست راضیم کنه لباسموعوض کنم
نمیدونم چقدرتوفکربودم که مامان صدام زدبرم توهال
حتی نفهمیدم کی اومدن
سعی کردم لبخندی کوچیکی بزنم نمیتونستم نگارو برنجونم فقط یه ساعته ارمغان تحمل کن خب زودتموم میشه
اروم ازاتاق بیرون اومدموبه پذیرایی رفتم نگاهم اول ازمادرنگارکه زیادی جوون بودبرای۶۰سالگیش گرفتموبعدبه باباش که مردخوش پوشی باموهای جوگندمی بوددوختم
دراخرنگاهم رونگاروایمان که درگوش هم پچ پچ میکردنومیخندیدن خیره موند لبخندغمگینم عُمق گرفت
لاقل اوناخوشحال بودن همین کافی بودبرام
جلورفتم که همگی ساکت شدن
دیدگاه ها (۰)

#پارت۵۳#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال_سلام خیلی خوش اومدینم...

#پارت۵۴#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالنگاه کوتاهی بهم انداخت...

#پارت۵۱#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالسه تاشون ماتشون برد شا...

#پارت۵۰#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالبی حرف کمی ازش فاصله گ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط