دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#پارت_95
بلاخره بعد از کلی گشتن پوشه رحیم احمدی رو پیدا کردیم.

_ممد آدرس خونه‌اش رو می‌خوام سریع یادداشت کن تا کار از کار نگذشته، باید عجله کنیم.
_باشه‌باشه، الان می‌نویسم.
خودکاری از روی میز برداشت و آدرس رو یادداشت کرد...

برگه‌ رو از دستش کشیدم و درحالی که از اتاق خارج می‌شدم گفتم:
_با ماشین خودت بیا، یکم دورتر از من وایسا، هر چیزی امکان داره شاید کار احمدی باشه و منم تو دردسر بیوفتم حداقل تو حواست بهم باشه.

_صداش از پشت سرم بلند شد:
_من یه چیزی رو متوجه نمیشم!
_چیو؟
_مگه نمیگی یه خدمتکار ساده‌اس، چرا انقد تو هول و ولا افتادی؟ خب احتمال اینکه شایگان اونو با تو دیده و فکر کرده زنته زیاده، میتونی بهش بگی زنت نیست

اخم‌هام رفت توهم، برگشتم سمتش و با نیشخند گفتم:
_حتما بعدشم اونا میان دو دستی دیانا رو تقدیمم میکنن؟ پسر اونا اگه بفهمن دیانا زنم نیست درجا کارش رو تموم میکنن و خودشون رو توی دردسر نمی‌اندازن میفهمی؟ الان حداقل کمی فقط کمی از من ترس دارن که میدونم حتی جرعت ندارن نوک انگشت‌شون به دیانا بخوره.

ابرویی بالا انداخت و با زیرکی نگاهم کرد.
_خب بفهمن زنت نیست کارش رو تموم کنن، تو چرا خودت رو میندازی تو دردسر؟ فکر نمیکنی یه خدمتکار ساده مستحق این‌همه دردسر درست کردن واسه خودت نیست؟

از حرفش خوشم نیومد، یعنی بیخیال دیانا شم تا به راحتی آب خوردن بکشنش؟ حتی...میدونم اونا به مرگش هم راضی نیستن قبلش کلی بلا سرش میارن.
سری تکون دادم، با فکر کردن بهش حس می‌کردم از درون دارم آتیش میگیرم، گوه میخورن دست به دیانا بزنن.

حتی اگه به قول آراد فقط یه خدمتکار ساده باشه، به خاطر من و دشمنی‌های من تو این موقعیت قرار گرفته، نمی‌تونستم به این موضوع بی‌اهمیت باشم.

با خشم نگاهی به صورت مرموز ممد انداختم و زمزمه کردم:
_میخوای کمک نکنی نکن، ولی این اجازه رو بهت نمیدم در مورد زنده بودن و نبودن دیانا نظر بدی حالیته؟

لبخند محوی که رو لبش نشسته بود یهو تبدیل به قهقهه شد، میون خنده‌هاش تیکه تیکه گفت:
_مرد...حسابی بدجوری دلت...رو به یه دختر بچه باختی‌ها.

بدون توجه به حرفش پشتم و بهش کردم و راه افتادم.
_راه بیوفت ممد، وقت واسه خاله زنکی‌های تو ندارم.
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو• #پارت_96 •دقیقا نیم ساعت بعد جلوی خونه احمدی بو...

۵تا جواب ار ۵ نفر مختلف ۱پارت هدیه

۲۰ تاجواب به این پست داده بشه یه پارت میزارم ۳۰ تا دو پارت

دلبر کوچولو#PART_94شوکه از عصبانیت یهویی‌ام دستش رو گذاشت رو...

می دونی چرا خدا رفیق ترینه؟چون هر جا صداش بزنی یا حتی بهش فک...

تو هر سنی که هستی، یه هدف برای ادامه‌ی زندگیت پیدا کن؛سعی کن...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط