ویو جنا

"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۲۱

"ویو جنا"

ته: اون طوری خشکت نزنه..فقط خواستم بگم که احساس کوچیک بودن نکنی..اون شاید مارو به دنیا اورده باشه ولی برامون مادری نکرده..از شانس خوبش دوتا بچه هاش پسر شددن و به واسطه اونا اینجا مونده..
جنا: تو فقط این و میگی جونگکوک خیلی مامانیه..
ته: نه.

یعنی چی نه؟
من خودم میبینم بخواطر مامانش جیا بهم میگه..

ته: جونگکوک حتی با تمام وجودش از جولی متنفره.
جنا: این طور نیست..
ته: به هر حال..توشحال شدم که باهات اشنا شدم..دختر جالبی به نظر میای..و طعبیه که تو همچین زمانی انقدر زود ناراحت بشی..

با تعجب برگشتم سمتش..

جنا: جانم؟؟

خندید و به جلوش نگا کرد و زد رو ترمز..

ته: رسیدیم.

منتظر نگاش کردم.
منظورش از زمان چی بود؟!

با همون خنده که خودش و زده بود کوچه علی چب گفت:

_چیه؟؟دیگه خر که نیستیم پنجاه تا دختر پشت سر گذاشتیماا..

یا خدا.‌.
این از کحا فهمید؟
وای خدا ابرو برام نموند هیچجورههههه

ته: شب بخیر...

و این یعنی گمشو از ماشین بیرون..
ولی خب لحنش این نبود..

بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و اون رفت..
به ساختمون جلوم نگاه کردم.
چحوری یشب تنها اینجا بمونم.؟

وارد یاختمون شدم.و بین پله و اسانسور ،پله رو انتخواب کردم.
و ۱۲ طبقه بالا رفتم.

خودم تو راه رو به زور تا خونه کشوندم رمز در و زدم و کشیدمش تا باز شه..
کفشام و با حرص در اوردم و تو اون خونه تاریک یه گوشه پرت کردم..

ولی یادم نبود که...
دیدگاه ها (۴۷)

"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏𝐏𝐚𝐫𝐭:۲۲"ویو جنا"ولی یادم نبود که...یه ...

"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏𝐏𝐚𝐫𝐭:۲۳"ویو جنا"خدا واقعا این قدر از ه...

"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏𝐏𝐚𝐫𝐭:۲۰"ویو جنا"_بهت میگم وایسا..وقتی ...

"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏𝐏𝐚𝐫𝐭:۱۹"ویو جنا":_یه ساعت صبر کن تا بب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط