قلب من * فصل دوم * ( پارت هشتم )
قلب من * فصل دوم * (پارت هشتم )
* ویو ا/ت *
دخترا برای اینکه حال و هوام عوض شه منو بردن بیرون تو طبیعت......
یکم نگاه کردم دیدم اینجا دقیقا همون جائیه که دوران مدرسه برای اردو اومده بودیم!!
ا/ت : خدای من.....شما اینو میدونستین؟
الونا و مینگ جو : آره....
ا/ت : یعنی از قصد منو اوردین اینجا؟
مینگ جو : اوهوم
الونا : گفتیم حالت بهتر بشه...
ا/ت : ( نفس عمیق ) بهترین بوی دنیا!
داشتیم قدم میزدیم....یادم اومد که توی اردو وقتی اومدیم اینجا چقدر خوشحال بودم!
خیلی حالم خوب بود.....کاشکی برمیگشتم به اون زمان.....کاشکی اصلا بزرگ نمیشدم.....کاش یه دختر مدرسه ای میموندم.....اما شاید مادر بودن هم حس خاصی داره!
بهتر از نوجوانی.....
* ویو کوک *
از اون موقعی که مدرسه تموم شد شوگا به اسرار خوانوادش رفتن امریکا.....
قرار بود امشب برسه کره و بهش گفتم حتما بیاد پیش من!
فقط اون الان میتونه کمکم کنه.....
* چند ساعت بعد *
چند ساعت گذشت و هوا داشت کم کم تاریک میشد منتظرش بودم....
کوک : هوففف پس کجاست؟
یهو صدای زنگ در اومد!
یسس!!
سریع رفتم در و باز کردم....
دیدم یونگیهههه!
خدایا....چقد تغیر کردهههه!!
کوک: خودتی؟!
یونگی : آره.....سلامِت کجا رفته؟
کوک: پرو نشو دیگه بیا تو!
یونگی : هنوزم همون رو مخه ای!
کوک: هعی....بیا بشین....
یونگی : خب....از ا/ت چه خبر؟
کوک : ( ناراحت ) بهم خیانت کرد!
یونگی : ( آب گیر کرد تو گلوش ) چی؟!
کوک : خوبی؟
یونگی: اره آره.....واقعا؟!!
کوک :اوهوم....آره....
یونگی : از کجا میدونی؟
کوک : جسیکا رو یادت میاد؟
یونگی : اممم.....همون دختر هرزه تو مدرسه؟
کوک : دقیقا!
یونگی : خب؟
کوک : منشیه منه تو شرکت بعد دیروز یه چندتا عکس نشونم داد که ا/ت داره یه پسره رو میبوسه!
یونگی : ( شوکه ) تو....واقعا.....احمقی!
کوک: چی؟!
یونگی : هیچی.....تو واقعا باور کردی؟ اون دختره نچسپ هرکاری میکنه که زندگیت رو خراب کنه....من مطمعنم ا/ت همچین کاری باهات نمیکنه، من میشناسمش!
کوک: اما....اون پسره دوس پسر الوناس و یه شب باهاشون رفته بیرون بدون اینکه بهم بگه اون پسره هم باهاشون میاد!
یونگی : هوفففف....ببین منو.....من بهت قول میدم که ا/ت بهت خیانت نکرده....خیلی زود باوری......
کوک : یه حسی بهم میگه که واقعیه!
یونگی : حست غلظ کرده با تو...!
کوک : خدایااا.....( خمیازه )
یونگی : هعی....یکم بخوابی خوب خوبی به مولا!
کوک: با این حال که بعضی موقع ها چرت و پرت میگی ولی حرفت درسته باید یکم بخوابم!
یونگی : پس بیا بریم...خستمههه!
بهلهههههههههه🗿🤌🏻
شرطا پارت بعدی:
اگر این پارت لایکاش به ۳۰ برسه ۳ پارت پشت سرهم میزارممممم🌚🍓🧋
* ویو ا/ت *
دخترا برای اینکه حال و هوام عوض شه منو بردن بیرون تو طبیعت......
یکم نگاه کردم دیدم اینجا دقیقا همون جائیه که دوران مدرسه برای اردو اومده بودیم!!
ا/ت : خدای من.....شما اینو میدونستین؟
الونا و مینگ جو : آره....
ا/ت : یعنی از قصد منو اوردین اینجا؟
مینگ جو : اوهوم
الونا : گفتیم حالت بهتر بشه...
ا/ت : ( نفس عمیق ) بهترین بوی دنیا!
داشتیم قدم میزدیم....یادم اومد که توی اردو وقتی اومدیم اینجا چقدر خوشحال بودم!
خیلی حالم خوب بود.....کاشکی برمیگشتم به اون زمان.....کاشکی اصلا بزرگ نمیشدم.....کاش یه دختر مدرسه ای میموندم.....اما شاید مادر بودن هم حس خاصی داره!
بهتر از نوجوانی.....
* ویو کوک *
از اون موقعی که مدرسه تموم شد شوگا به اسرار خوانوادش رفتن امریکا.....
قرار بود امشب برسه کره و بهش گفتم حتما بیاد پیش من!
فقط اون الان میتونه کمکم کنه.....
* چند ساعت بعد *
چند ساعت گذشت و هوا داشت کم کم تاریک میشد منتظرش بودم....
کوک : هوففف پس کجاست؟
یهو صدای زنگ در اومد!
یسس!!
سریع رفتم در و باز کردم....
دیدم یونگیهههه!
خدایا....چقد تغیر کردهههه!!
کوک: خودتی؟!
یونگی : آره.....سلامِت کجا رفته؟
کوک: پرو نشو دیگه بیا تو!
یونگی : هنوزم همون رو مخه ای!
کوک: هعی....بیا بشین....
یونگی : خب....از ا/ت چه خبر؟
کوک : ( ناراحت ) بهم خیانت کرد!
یونگی : ( آب گیر کرد تو گلوش ) چی؟!
کوک : خوبی؟
یونگی: اره آره.....واقعا؟!!
کوک :اوهوم....آره....
یونگی : از کجا میدونی؟
کوک : جسیکا رو یادت میاد؟
یونگی : اممم.....همون دختر هرزه تو مدرسه؟
کوک : دقیقا!
یونگی : خب؟
کوک : منشیه منه تو شرکت بعد دیروز یه چندتا عکس نشونم داد که ا/ت داره یه پسره رو میبوسه!
یونگی : ( شوکه ) تو....واقعا.....احمقی!
کوک: چی؟!
یونگی : هیچی.....تو واقعا باور کردی؟ اون دختره نچسپ هرکاری میکنه که زندگیت رو خراب کنه....من مطمعنم ا/ت همچین کاری باهات نمیکنه، من میشناسمش!
کوک: اما....اون پسره دوس پسر الوناس و یه شب باهاشون رفته بیرون بدون اینکه بهم بگه اون پسره هم باهاشون میاد!
یونگی : هوفففف....ببین منو.....من بهت قول میدم که ا/ت بهت خیانت نکرده....خیلی زود باوری......
کوک : یه حسی بهم میگه که واقعیه!
یونگی : حست غلظ کرده با تو...!
کوک : خدایااا.....( خمیازه )
یونگی : هعی....یکم بخوابی خوب خوبی به مولا!
کوک: با این حال که بعضی موقع ها چرت و پرت میگی ولی حرفت درسته باید یکم بخوابم!
یونگی : پس بیا بریم...خستمههه!
بهلهههههههههه🗿🤌🏻
شرطا پارت بعدی:
اگر این پارت لایکاش به ۳۰ برسه ۳ پارت پشت سرهم میزارممممم🌚🍓🧋
۱۳.۴k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.